خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

پریشون فکری

این کنکورم واقعا چیز مزخرفیه ها! اصلن در سیستم آموزشی فکر کنم جزو مزخرف ترین موارد باشه!

حالا اون بماند، بدشانسی موقع آزمون کتبی هم بماند، بدشانسی موقع مصاحبه دیگه میشه قوز بالا قوز :(

نه رزومه ام جور شد، نه سوالی گوارا پرسیدن، نه...

البته روی هم رفته بد نبود. اگر رزومه میرسید که عالی، مثل گل قالی :)

ولی نرسید. حالا همش نگران این بودم که اگه رزومه ام نرسه دیگه تهران قبول نمیشم، ولی تو این سفرم به تهران دیدم که بابا عجــــــــــــــــــب هوایی! عجــــــــــــــــــب ترافیکی، عجــــــــــــــــــب اتلاف زمانی، عجــــــــــــــــــب احصاب خوردی ای میشه صبح ها که میخوای درآیی و بری سرکار یا کلاس ملاس! اصن داغون بود.

از یه طرفم از امکانات بیسیار خوب شیراز شنیدم، حالا میگم ولش کن! فوقش میرم اون سوی کشور(اگه قبول شم!) بعد آخر هفته ها میرم مهمونی خونه فاطی!! :D

یعنی اگه از اهواز برگشته باشه، وگرنه که میرم خونه رقیه اون یکی دوست جون!

برنامه ها چیدم :))

.

.

اگـــــــــــر قبول شم ... 

اولین روز کار

امروز، اولین روز کاری من بود :)

اولین روزی که به طور رسمی مشغول به کار شدم. 

روز شیرینی هس وقتی میدونی مشغول به کار شدی و میتونی اول برج حقوق خودتو داشته باشی.  

ولی بسیار هم مزخرفه وقتی هیچ کاری برای انجام نداری و مثل من مجبوری بشینی پشت سیستم و یا چت کنی یا کارای دیگه که ربطی به هم ندارن :(  

دانشجوهای وزارت علوم همشون طرح دارن و اکثرا هم اجباریه. ولی طرح ما اختیاری هست. میتونی تقاضا بدی و تا سه سال برای هر ارگانی که دوست داری کار کنی. بعد از اتمام دوره هم اگه خوب بودی یا باهات دوباره قرارداد میبندن یا اینکه یه مدل دیگه نگهت میدارن. اگه نه هم که میگن برو پی زندگیت!

من طرح هیئت علمی تقاضا دادم. شاید اگه تو مراکز تحقیقاتی میرفتم خیلی بیشتر چیز یاد میگرفتم، ولی این یکی مزیتش اینه که تجربه ی تدریس هم کنارش هست و برای منی که این مدل کارارو دوست دارم شیرین خواهد بود.

امیدوارم همه چی خوب پیش بره.  

این دانشگاه البته شدیدا تو رشته ی من نیرو کم داره! یعنی اصلا نداره :O پس احتمالا از فردا یا چند روز دیگه بیافتم رو ریل

:))

نیمه ی گمشده :))) 

کی پیداش کرده؟! 

استاد با انصاف

یه استاد راهنما دارم، تو گروه پزشکی هسته ایه و شدیدا قدرتمند! 

هفته نیست که ایشون در بلاد خارجه نباشن! مثلا میگه شنبه نیا، چون من کانادام. سه شنبه هم ژاپن کنفرانسه! شنبه آینده هستم تا دوشنبه و بعدش باید برم برزیل!! ...

چند وخ پیشم قطب شمال بود!! و کلن لذت دنیارو میبره. در عین حال که شدیدا اکتیو هستن و مدام در حال پژوهش و افزایش سطح اطلاعات.

خیلی خوشم میاد از این سبک زندگیش. آخه خونواده شم همزمان داره! یعنی اونا فدای کار نمیشن. تو خیلی ازین سفرا پسر و همسرشونم میبرن... 

خلاصه که آدم کله گنده ای هستن ایشون. 

بعد با این وقت اندکشو و سر شلوغ و گرفتاری عدیده و بیماران فراوان، دو هفته است که تقریبا هر روز میرم پیشش و حداقل یک ساعت، حداکثر سه ساعت وقت گذاشته و مقاله تز منو نوشته. بعد جالبی کار اینه که اسم منو گذاشت نفر اول، رقیه رو گذاشت نویسنده مسئول!!! در لحظه عاشقش شدم!! بخدا! آخه دیدی استادی چنین کاری کنه؟ ولا تا جایی که من شنیدم و دیدم، استادا فقط اسمشون تو پروپزال میاد و دیگه هیـــــــــــچ تا زمان نوشتن مقاله. که فقط میدونن که باید نویسنده اول و همچنین نویسنده مسئول مقاله ی تز تو باشن. کاری که اصلن نفهمیدن کی شروع شد و کی تموم شد. 

و تو هم باید اسمت اون ته مَهای مقاله غاز بچرونه!

مکانی برای خواب!

دیشب چون خاله اینا نبودن، رفتم خوابگاه قدیمی که حالا بچه های جدید رفتن توش. 

یکی ازونا سال پایینیمه که خب مجوز من برای رفتن به سوئیت نابغه هاست!! 

دیشب رو تخت بالا خوابیده بودم وای خدا چه ساعتای سختی بود! این بچه ها سرمایییییی، هوا هم گرررررم، بعد هم شوفاژ اتاق تا آخر باز بود هم شوفاژ هال! اکسیژن کم شده بوووود، اونقدر گرم بود که بی طاقت شدم! لامصب وقتی اتاق خودت نیست و یه جور مهمون شدی و اونم یه مهمونی که اصلا دوست صابخونه نیستی، خب ضایع اس بگی من رو تخت بالا رو به موت شدم. کم کنید شوفاژو... 

غرض از این خاطره ی بد که در شد این بود که بگم الـــــهی هیچوخ محتاج جای خواب و آلاخون والاخون نباشی ننه که داغون میشی! اصن یه وضی

جیـ ــــ ـــــ ــغ

یه چند جا درخواست کار دادم. یه دو تا مرکز تحقیقات هم در حال حاضر همکاری میکنم. اما خب نه رسمی و قطعی به صورت همکار!

دوست دارم زودتر برم سراغ کار. ببین چه روزگاری درست کردن برای ملت! فقط صب تا شوم باید بشینی فکر و خیال کنی برای آینده ات. دکترا که فاتحه مع الصلوااات!!! اصن داغوون! معلوم نیس چی بشه..... سخت بود....

میگم حالا من که دخترم، یکم غمم شاااید کمتر باشه! بیچاره پسرایی که تو این دوره زمونه نمیدونن از کجا پول درآرن و هنوز نقش مصرف کننده رو دارن. سخته ها! بدون هیچ پشتوانه ی مالی که از خودت باشه و نه پدرت...

وای خدا آدم فکرشو میکنه به قول یکی از بچه ها دوست داری زار زار گریه کنی براشون و مون!


اینقدر این روزا دارم به کارآفرینی برای خودم فک میکنم که مخم، سوت که سهله،

مدام جیــــــــــــغ میکشه

لباس رزم

پویا رو که یادتونه؟ هون پسر عموی کوچولوی بامزه که همه ی کلمه هارو غلط غلوط میگه!

چند وقت پیش که دوباره کوله پشتیشو پر از خرت و پرت کرده بود و اومده بود خونمون، برای یکی از عروسک های اسطوره اش لباس دوزیده بود(به قول خودش)، بعد میگفت لباس زرهی تنش کردم. یه چند روز پیش که اومد دیگه لباس اون عروسکه تنش نبود! میگفت آخه گرمش شده بود!

چقدر دنیای بچه ها عجیبه!


روزای اول

نمیدونم یادتون میاد روز اولی که وارد دانشگاه شدید؟ اون دوران شیرین احساس بزرگ شدن و استقلال و این حرفا! 

اما این که توو یه شهر دیگه قبول شی و برای اولین بار از خونواده جدا شی برای اکثریت بچه ها سخته. روزهای اول پر از غم میگذره... 

من روزای اول قبولیم اینطوری بود. چون خونه ی خاله هم مشهد بود؛ یه چند ساعتی خوابگاه میموندم و شب برای خواب میومدم خونه خاله خوابگاهیا، یادشون هست روز اول خوابگاهو؟  

بعد که دوران ارشد شروع شد؛ دیگه تجربه ی ۴ سال خوابگاهی بودن؛ باعث شد که اصن احساس ناراحتی نداشته باشم. بلکه مدام منتظر بودم ببینم با کی هم اتاق میشم و آیا بچه های باحالی ان مث لیسانس؟ آیا شیطونن؟ خوش بگذرونیم با هم و... 

روزای اول که خیلی شیر تو شیر بود! اصن هر کی به صورت صهیونیستی میتونست بره اتاق کسیو که هنوز از خونه نیومده؛ اشغال کنه! که سر منم همین بلا اومد. این شد که مجبور شدم صبر کنم سوئیت شیش خالی شه و بعد برم اونجا. و با یه عده از بچه ها که اصلا نمیشناختمشون و احساس میکردم آدمای قلدری ان هم اتاق شم!  

البته برکه چند روز قبلش یه سوال در مورد مدل های بیزیَن و این چیزا داشت و بعد از پرسوجو از این که کی فلان رشته است؛ اومد پیشم و ازش خوشم اومد. ممول رو هم تو جریاناتی که تو اداره خوابگاه ها و گرفتن اتاق داشتم شناخته بودم که ماه بود. اما باقیه  

خلاصه ما بعد از یه نیم روز دوندگی و کلی جریانات؛ تو سوئیت شیش که در آینده شد سوئیت نابغه ها؛ ساکن شدیم! 

همون ساعتای اول بود که فیروزه به خاطر یه مساله کوچیک نزدیک بود قمه(نوعی سلاح تیز) در بیاره و به خاطر بلادونا منو بکشه! ولا! 

این شد که احساس کردم بلادونا و فیروزه که هم اتاقامم بودن؛ آدمای بد اخلاقی ان و کلن پدرم در اومده اس! 

منو عاطفه افراد جدیدی بودیم که باقی بچه هارو نمیشناختیم. اما صحرا و بلادونا و برکه و ممول و فیروزه از همون روزای اول با هم بودن. برای همین شب؛ منو عاطفه که احساس غربت میکردیم؛ تو اتاق نشستیم و مشغول شدیم به حرف زدن و باقی بچه ها تو سالن؛ مجلس پایکوبی به راه انداخته بودن! سوئیت بغلی رو دعوت کرده بودن و بساط چای و میوه هم فراهم بود!(خب دیگه این عند بساط خوابگاهیه!) صدای کِل و هورا و جیییییغ بود که میومدمنم دلم خواست! 

اما بچه ها هیشکدوم از من خوششون نمیومد! جالبه! اصن تابلو بود که میخوان سر به تنم نباشه! 

منم دیدم نع! فایده نداره که. تا کی کنج عزلت بگزینیم! به عاطی گفتم پاشو بریم بین بچه ها. گفت نه! اونا جمع خودشونو دارن. بیخیال! گفتم من طاقت ندارم. رفتم! 

اومدم و به هوای یه آب خوردن از تو هال گذشتم. دیدم بچه ها همینجور دست میزنن و میگن حالا نوبت توست؛ حالا تو و... هی رقصیدنو بهم پاس میدن و وسط مجلس هم هیشکی نیست و داره قضیه خنک میشه. به قول بابابزرگم گفتم چه کنم چیکار کنم؟ اگه بخوام نرم تو جمعشون که معلوم نیس تا کی تنها بمونم. منم که اهل تنها موندن و این حرفا نیستم. اصن باید یکی باشه ور دلم هی باهاش حرف بزنم و درددل کنم. این شد که تصمیم گرفتم مث خودشون بشم! که ازم استقبال کنن! که فک نکنن آدم مزخرف و مغروری ام! که دوستم داشته باشن. 

 یهو پریدم وسط جشن و شروع کردم به رقصیدن!!! بچه ها ماتشون برد! سریع اوضاع رو جمع و جور کردن و با شادی و استقبال هر چه تمام تر شروع کردن به دست زدن و... نمیدونم بلادونا بود یا صحرا که اونم اومد وسط و منو تنها نذاشت اون شب کلی رقصیدیم و شاد بودیم و یخ بچه ها حساااابی شکست. و ازون به بعد شدیم دوستای جون جونی  

از قدیم میگن: خواهی نشوی رسوا؛ هم رنگ جماعت شو

 

تَرکِ تو خیلی سخته عزیزم!! :دی

از صبح جمعه اینترنت نداشتم خدااااااا چقد سخته ه ه ه 

اصن یه وضی!

از مخابرات، اینترنت گرفتن خدایی خودکشیه! ولا! هی باید حرص بخوری، یه روز قطع میشه، یه روز تموم میشه...

آخه همین که هر روز یه تک پا میام نت و یه سر میزنم به وبلاگ بچه ها، پست جدید حسین، ندا، لیلا.. بعد ایمیلمو باز میکنم و ایمیلای جدیدو نگا میکنم، ایمیلای دریافتی از استادا، ایمیلای کاری، ایمیلای خنده دار بچه ها، مجلات مختلف... بعد همین که مسنجرم باز میشه و میبینم که اوووووووو! بچه ها همه چراغشون روشنه!!!(به قول فاطی همین که باشی و چراغت روشن باشه، من اینور دنیا دلم شاد میشه!!) بعد یهو یکی میگه سلام! و بعد چت پر از طنز و شوخی و انرژی بخش شروع میشه! بعد فیسبوکمو باز میکنم و میبینم اووووووووو! انگار همه تو fb بودن! چقدر اتفاقات جدید! و ...

خب عادم عادت میکنه دیگه

اونوخ اگه دوروز نت نداشته باشی، وووووی! خیلی درد داره   تَرک!


الهی خوش باشی

میگم چه خبرا؟ خوبی؟ اوضاع احوال؟

اگر از احوال ما جویید، که ملالی نیست. میگذرد...


دیدم هیچ خبری از هیچکسی در هیچ جایی نیست، گفتم بیام یه خبر از خودم بدم حداقل! باز یه نفرم یه نفره، غنیمته

هیچی دیگه رفیق، من که نشستم پای درس و کنکور و علافی! نه تفریحی، نه فیلمی...

خبرا دست شماهاست! که ماشالله سر همه هم شلوووووووغه

خبر من بیخبری بود که اونم خودش خوش خبریه

تو چی رفیق؟


پ.ن: خب خودم میگم! یکی که کلا وبلاگشو تعطیل کرد داره درس میده! اون یکی فقط تو فیس بوک میچرخه و وبلاگ هرازگاهی میاد. یکی دیگه ام که همین هفته پیش عروسیش بود که هیچ! اون یکی هم که شوور کرد و رفت که رفت! یکی دیگه بارداره و حوصله ی نت و این حرفارو نداره. دیگری نزدیک کنکورشه و وقت نداره. یکی هم گرفتاره کارشه. یکی دیگه نت نداره و نتش خراب شده. یکی هم که متاسفانه متاسفانه عزاداره.....

هعی روزگار، چقدر گرفتاری ها این روزا زیاد شده