خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

مثل سادیسم!!

دیدی یه وقتایی که اصلا اصلا حوصله نداری، یه چیزی، یه آهنگی یا یه خاطره ای یه فیلمی ... می افته تو ذهنت و تا شونصد ساعت ولت نیمنه؟ شده؟! 

من هر وقت یه آزمون مهم مث کنکور داشته باشم یه آهنگ می افته تو ذهنم که کلا باید سر جلسه اونو بخونم و حتی به حد روانی شدنم برسما، این آهنگه ولم نیمیکنه! همینطور وقتی شدیدا مریضم و در بستر بیماری! !! 

چند ماه پیش که از خونه راه افتادم به سمت مشهد، تو مسیر یه اهنگ رو از تتلو، بیشتر از باقی اهنگا گوش دادم. کلا آهنگای تتلو رو دوست دارم. یه سبک بانمکی داره، هر چند هم  که بی محتوی ولی موسیقیش و سبک خوندنش و اون صحنه سازی تو شعراش معمولا جذبم میکنه. البته فوقش یه هفته 

خلاصه جونم برات بگه که آقا ما تا رسیدیم خوابگاه، این حالمون دگرگون شد. گلاب به روتون روم به دیوار هی بالا می آوردم داغووون! رنگم عینهو ماست، صورتمم تو اون حالت مریض لاغر شده بود که موندم چطور با این سرعت؟! نگو مسموم شده بودم 

حالا تو این گیری ویری این آهنگ کوفتی با یه ریتم شاد افتاده بود تو ذهنم. 

اگه کنجکاوی بدونی کدوم آهنگش باید با لپ های گلی خدمتت عرض کنم که این بود: 

بند تاپت / شله افتاده رو بازوت / موهات وله رو شووووونه ات! / آرایشتم که پاک شده و چند تا اکلیله / خوشگله رو گونه ه ه ات! / پوستت رنگـــــِــ شوکولاته / ... 

خو صحنه سازی شده است به من چه 

و خلاصه مرور اجباری اون آهنگ به حدی اذیتم میکرد ک فک کنم نصف سبز شدنام به خاطر این بود و نه مسمومیت! 

بعد از اینکه حالم خوب شد دیگه سراغ اون آهنگ نرفتم تا همین الان که دارم درد دل مینویسم. و البته هم فک نکنم حالا حالاها هم برم سراغش(هر چند که مرور شد دیگه

تو جلسه کنکور لیسانسم هم سریال شب قبلو مرور میکردم 

و اینطور بود که فاتحه ی کنکورم خونده شد. 

موقع کنکور ارشد از یه هفته قبل موزیک ویدئو نگاه نمیکردم و هیــــــــــــچ آهنگی هم گوش ندادم!! 

یعنی تا این حد داغون میشم من :دی 

کسی این مدلی نیست دلم آروم شه؟!

همراه!

دو روز پیش گوشیمو له کردم. گذاشته بودمش رو زمین، عقب عقب اومدم تا یه پارچه ای رو جمع کنم و اصن متوجه اون بیچاره نشدم. له له شد! طوری که دیگه تصویرش دیده نمیشد(صفحه نور نداشت) و حتی صدای کلیکی که همیشه میداد، دیگه نمیداد L

گوشیم که له شد یاد جوجه ام افتادم که سالیان پیش له شد! اون حیوونی یه جوجه طلایی کوچولو و فنچول بود. خیلی هم با نمک. تو آشپزخونه داشت دنبال من میدوید که پوریا متوجه اش نشد و له ش کرد! حیوونی از ترس صداش بند اومده بود. یکمی هم لنگ شد! صداش شده بود مث خروس بلادونا :)))

این قضیه ی جوجه ام منو یاد خروس بلی انداخت. یه خروس پلاستیکی بامزه با گردن دراز و پرهای ریخته رو تصور کن که وقتی فشارش میدی صدای قوقولی قوقو داره! ولی از نوع سرماخورده و داغوووون که فقط باید تا یه ساعت دلتو بگیری و بخندی. فکر کنم تو یه پست ازش یاد کردم قبلنا! یادمه صداشو ضبط میکردیم که تو وبلاگ بزاریم بعد گوش میدادیم، میدیدیم خیــــــــــــــلی ضایعس!! بعد کر کر میخندیدیم و دوباره ضبط میکردیم :D آخرشم فکر نکنم صداشو تو اون پست که اسمشو هم یادم نیست، گذاشته باشیم، چون صداش واقعا ضایع بود :P

خلاصه اینکه فردا صبح اگه فرصت شد باید برم گوشیمو از تعمیر بگیرم. امیدوارم برگردوندنش به این دنیا، هزینه ی هنگفت برام نذاشته باشه.

این طولانی شدن پست منو یاد خاطره تعریف کردن هلیا، یکی از دوستام، انداخت. اومد بگه که داییش به زن داییش میگه شبیه سوسانو شده!(همون فیلم کره ایه) بعد شروع کرد از تصمیمش برای رفتن به خونه ی داییش و این که زن داییش ماکارانی درست کرده برای شام و همه دلدرد شدن و ... گفت تا اینکه یهو رسید به آخر ماجرا که بالاخره فهمیدیم این همه داستان برای این بود که بگه زن داییش شبیه سوسانو هست :)))

پر حرفی شد ببخشید

دیار غربت

این روزا همش خبر قبولی تو کنکور ارشد دانشگاه های سراسری و آزادو میشنوم. یکی از دوستامم مشهد قبول شده. تو گروه خودمون.

بچه ها مدام پیامک میدن که طری چیکار میکنی؟ بخونی دیگه! فلان ساعت بیدار شو فلان ساعت بخواب!

گهگداری زنگ میزنن. یکی از بچه ها که هی پیام میده لدفن از پای تلوزیون بلند شو! طری برو سراغ درست و ازین چیزا میگه من هرموقع حس کنم(از راه دور!) داری بازیگوشی میکنی تذکر میدم!!

همه آینده رو در قبولی تو دانشگاه میبینن. با قبولی تو دانشگاه آدم خیلی چیزاروهم از دست میده خب...

تازگیا دارم به این فکر میکنم که چطور خیلی از دوستام از دوری و غربت نترسیدن و رفتن بلاد خارجه؟ چرا من این کارو نکردم؟

من همیشه ازین که تنهایی برم تو یه کشور غریب، اونم برا ادامه تحصیل که باید سر کلاسای زبون دیگه بنشینی و گوش کردن صحبتا یه طرف، فهمیدن مطلبا یه طرف دیگه، سخت و پر دردسره، میترسیدم. ولی الان که خوب فکر میکنم میبینم تو این مملکت تو سن 26 سالگی نه کاری دارم و نه حقوقی و نه زندگی ای! خب این خیلی بده که!

تازه اگه الان برم سر کار، تا کی میتونم مایحتاج اولیه ی زندگیو داشته باشم؟ درسته که این دغدغه ها برای مردا بیشتره ولی خب خانوما هم مستثنی نیستن. جدا ازینکه خیلی از پسرای حتی بزرگتر از منم هنوز بیکارن و دارن پول توجیبی میگیرن.

کاش برم...

یه روزی میرم...

البته شاید بازم بترسم!


مشهد...شهر آرزوها!!!!من دارم میام!

بلاخره قسمت شد و آخرین عضو خانواده ی نابغه ها هم میره که دفاع کنه 

ایشالا فردا کله ی سحر راه می افتیم سمت مشهد و صبحونه رو ایشالا تو باباامان بجنورد نوش جان می کنیم و بعد هم پیش به سوی دفاع! 

فک کن! یه زمانی اینقد از مشهد بدم اومده بود که رفتم پیش استاد راهنمام و به این شهر و آدماش بد و بیراه گفتم ولی الان که دیگه کارم تو این شهر تموم شده و برای خداحافظی با یونی دارم میرم میدونم که دلم حسابی تنگ میشه 

از طرفی هم خوشحالم که بلاخره دفاع میکنم و فارغ التحصیل میشم ولی دوستای نابغه...با جای خالیتون تو دانشکده چیکار کنم...

soor!

یه دوست خانوادگی داریم که خیلی بامحبت ان و همیشه در سختی و شادی پشت هم بودیم. 

اون دورانی که برای ارشد شروع کردم به خوندن؛ حسین آقا پدر خانواده بهم گفتن که طراوت خانوم تو اگه ارشد قبول شدی؛ سور قبولیت با من! یعنی یه جور کادو بود برای من که اگه ارشد قبول شم حسین آقا میده! 

نتایج که اومد؛ زنگ زدم خونشون و گفتم بگین حسین آقا بیاد پای گوشی! گفتم حسین آقا مژده بدید که سورو هممون افتادیم! 

گفت چی شده؟! 

گفتم ارشد قبول شدم! پولاتونو بزارید کنار که من شدیدا شکممو صابون زدما! 

بنده خدا خیلی خوشحال شد و گفت به روی چشششششم. 

اما چشم گفتن همانا و سور دودر کردن همانا!!! 

البته هر از چنداهی یاداوری میکرد که طری خانوم من یادم نرفته ها! منتظرم یه روز باشه که هم بابات خونه باشه هم دانیال(پسرش که تهران دانشجویه) و هم پوریا اومده باشن خونه و همه باشیم؛ اونوخ سور بدم 

من میدونستم که این خونواده یادشون نمیره. هر چند که اصلا یه جورایی من پرو بازی کردم که رو هوا سورو گرفتم. وگرنه اصلا وظیفه ای ندارن که بخوان به این دلیل به خونواده ی ما سور بدن؛ نه؟! 

از قبولی من سه سال میگذره. نمیدونم چی شد؛ ولی دو سه روز پیش زنگ زدن که جمعه بیاید همگی بریم بیرون تا سور قبولی طراوتو بدیم!!! 

فردا روز موعود میرسه! میخوام به حسین اقا یادآوری کنم که حواسش باشه دارم برای دکتری میخونم! فقط محض افزایش اطلاعاتشون

سفر

رفتیم شمال. ازون سفرایی که پارسال هم اومدم و راجع بهش نوشتم! یادته؟ 

خونواده ای که دخترش من باشم، ببین اون دو تا پسرا چی ان دیگه!! ماشالله سه تا بچه درشت مرشت و بلند بالا! 

به همین دلیل 80 درصد مسیر مامان اومد عقب و پوریارو که از من و پدرام (هم عرضی هم طولی) یه سروگردن بزرگتره، فرستادیم بشینه کنار بابا و در اون جایگاه یه زحمت بکشه چشاش به جاده و پلاک ماشین دوستان همسفر باشه، دستش هم به لیوان و فلاسک چای بابا . همین! 

سفر شیرین و گوارایی بود. جواهرده هم رفتیم که توصیه میکنم شما نیز بروید. جای زیبایی بود. 

بعد از اینکه یه روز کامل تو راه برگشت بودیم و البته شب قبلش هم اینجانب 3:30 شب خوابیدم و 6 صبح بیدار شدم، 8 شب رسیدیم خونه! فی الفور دوش و تعویض لباس و شونه زدن مو و ... رفتیم عروسی!!!  شب؛ ساعت ۲ خوابیدیم!  

دوباره اینجانب 5 صبح پاشدم اومدم مشهد برای این کارگاه های کوفتی. از 8 صبح تا 3 ظهر به مدت دو روز! البته بچه ها هیچ تفریحی از خودشون دریغ نمیکنن و دیروز عصر با تموم خستگی، همگی رفتیم تفریح خارج از شهر تا 10 شب!

در یک کلام الان یه جنازه نشسته پشت سیستم آزمایشگاه و داره این خزعبلات رو تایپ میکنه و شدیدا منتظره که 15دقیقه ی دیگه هم بگذره تا بدوه به سمت سرویس خابگاه و بره یه چرت اساسی بزنه تا فردا. 

از الان، شب همگی خوش، خوابای رنگی ببینید

اگر شده حتی پیاده سفر کن!

قرار بود یه پست جدید بزرام. شونصد تا مطلب داشتم برای گفتن. اما اینققققققدر این روزا درگیر بودم که نگو 

عصر داریم خانوادگی میریم مسافرت 

سمت رامسر احتمالا. 

وقتی برگشتم(احتمالا 5ام اینا) میام و اون خاطراتی که قراره بگمو میگم! 

دلم تنگ میشه.

 خدانگهدااااار

ساده که می شوی...

 
ساده که میشوی 
همه چیز خوب میشود
 
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
 
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
 
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
 
 
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
 
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
 
 
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است 
ساده که باشی
 
 
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند

ساده که می‌شوی
فرمول نمی‌خواهی
ایکس تو همیشه مساوی ایگرگ توست
ساده که می‌شوی
درگیر رادیکال، انتگرال و مشتق و ریاضت‌ها نیستی
هرجایی به راحتی محاسبه می‌شی
ساده که می‌شوی
حجم نداری، جایی نمی‌گیری
زود به‌یاد میایی و دیر از خاطر میروی
ساده که می‌شوی
کوچک می‌شوی
توی دل هر کسی جا می‌شوی
....

خاطرات مَلَس جابجایی

 یادمه یعنی یاد هممون یعنی همه ی ما نابغه ها هست، این که چقدر مارو آلاخون والاخون کردن و ازین خوابگاه به اون خوابگاه بردن. 

خوابگاهمون تو قائم یه آپارتمان بود با 10 تا سوئیت. شاید شما هم یادتون باشه! هر طبقه دو تا سوئیت. بدون ناظم(ناظم خوابگاه من و ممول بودیم!فکــــ کن!). بعد هر وقت بهمون ازین خبرا میدادن و ما حاضر به جابجایی نبودیم و میخواستیم اعتراض کنیم، سوئیت ما می شد پایگاه و همه میومدن اونجا و دور هم میشستیم نقشه مکشیدیم که ای وای الان چیکار کنیم! گاهی این کار میشد یه جور بازی! بچه ها از سوئیتاشون تخمه می اوردن و ... بعد میشستیم مث این خاله زنکا میگفتیم اوا دیدی خوااااهر، خدایا این بلا سر بچه ی خودشونم بیاد که تو شهر غریب آواره بشه الهی به حق 14 تن! که بفهمن شهر غریب یعنی چی خلاصه سررشته ی کلام از دست خارج می شد و بحث میشد دو به دو. تا این که یکیمون(که معمولا یا من بودم یا بلادونا) میرفتیم بالای یکی از مبل ها و داد میزدیم: دوستان، دوســـــتان، توجه کنید: ما در اینجا جمع شدیم که بگوییم ... و سخنرانی خنده دار و شوخی شروع میشد و خنده ی بچه ها و... کلن روزایی داشتیم.

یه بار که قرار بود مثلا برای همیشه از قائم بریم باهنر و ما هیشکدوم دوست نداشتیم این اتفاق بیافته، دوباره همه اتاق ما جمع شدن و تصویب شد که یه نامه ی اعتراض بنویسیم با امضای هممون و رونوشتشو به تحصیلات تکمیلی تمام دانشکده ها بفرستیم!! تا اداره خوابگاها بفهمه که ما شوخی موخی نداریم!! 

نامه رو نوشتیم. بلادونا نوشت. امضای همه هم پیوست شد. و این نامه به تمام دانشکده ها رونوشت شد! در زیر متن نامه را مشاهده بفرمایید! 

 

 

ادامه مطلب ...

شمعدونی زیر بارون

امشب یــــَــــــــــک بارونی اومد یــــَــــــــــک بارونی اومد که نگو! کیف کردم، اصن صفا، عشق، زندگی 

آخه وسط چله ی تابستون! وقتی اصلا توقعشو نداری، یهو میبینی صدای بارون و بلافاصله بوی نم و ... 

(آیکون نفس عمیق کشیدن)  

امشب با ممول هم صحبت کردم. دلم باز شد.

 

پدرام تو اتاق بغلی داره یه آهنگ غمناک با صدای بم ویولون میزنه. با این بوی بارون، یه حال دیگه ای داره ... خیلی میچسبه