خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

میلاد امام زمان بر شما مبارک

 

  

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

 

 

 

 

بخند

  

لبخند

بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو" اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد: 

 

  

ادامه مطلب ...

...

 

شکسپیر:  

همیشه به کسی فکر کن که تو را دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری  

جراحی

این شخصی که در عکس ملاحظه می کنید یکی از نابغه های گرام می باشد. 

ایشان درحال انجام یک عمل جراحی روی رت مفلوک هستن. 

به هزاز زحمت تونستم باهاشون مصاحبه کرده و به بدبختی مضاعف عکس بگیرم. اگه عکسو ببینید مشاهده خواهید کرد با چه اکراهی تن به عکس انداختن دادن.    

. عکس تو ادامه ی مطلبه...

پ.ن: همین الان عکس یکی دیگه از نابغه ها قبل از عمل مغز  روی رت های بیچاره  به  دستم رسید. 

عکس اوشونم تو ادامه ی مطلب ببینید...  

توضیحات: تروخدا اگه طاقت دیدنشو نداری و دل نازکی و ممکنه این شکلی بشی؛ نرو بابا! دامه ی مطلب چیزی نداره؛ کنجکاو نشو

ادامه مطلب ...

ولادت حضرت امیر مومنان امام علی (ع)، روز پدر و روز مرد مبارک

 شعر زیبای مناجات از اشعار استاد شهریار تبریزی است که آن را به مناسبت فرارسیدن سیزده رجب، ولادت حضرت امیر مومنان امام علی (ع)، روز پدر و روز مرد تقدیم می کنم به همه ی پدران دلسوز و همسران وفادار:

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را        که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین        به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند               چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ         به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن            که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من      چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب           که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان            چو علی که می تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت     متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت   که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت          چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان      که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم          که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی    به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب           غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

 

 

چه کسی میداند در پس این چهره مهربان، خستگیت را 

پدر عزیزم دوستت دارم   

 

پ.ن: از اونجایی که دوشنبه یه جای خوبی بودم که به اینترنت دسترسی نداشتم الان این پستو گذاشتم. 

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

 

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند   

 

کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

 

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

 

 

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم  

 

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

 

بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم 

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

 

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ
ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم... هیچ کس

نمی فهمد

 

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

 

بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

 

ریسمان ذهنی

 

ریسمان ذهنى
شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.
وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترین خاطره این سفر یک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند.
شیوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه ندادید!؟ شما همگى از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدى غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بى‌ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.
اگر حیوانى که وسایل ما را حمل مى‌کرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهى کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریى که خود سازنده آن بودید این کار را کردند. در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردید و آن صحنه‌ها را براى خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.
شما با ریسمان نامریى که دیده نمى‌شود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خورده‌اید. و آنقدر اسیر این بازى بوده‌اید که هدف اصلى از این سفر معرفتى را از یاد برده‌اید. من به جرات مى‌توانم بگویم که آن جوانان از شما قوى‌تر بوده‌اند چرا که با یک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار داده‌اند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمى‌توانید ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید.
یاد بگیرید که در زندگى همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنید و در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیندیشید. اگر غیر از این عمل کنید، به مرور زمان حجم خاطراتى که با خود یدک می‌کشید آنقدر زیاد می‌شود که دیگر حتى فرصت یک لحظه تماشاى دنیا را نیز از دست خواهید داد.

بهاااااااااااااااانه ای برای شاد بودن

 

بهااااانه ی ترانه ی ی ی ساده ی عاشقانمییییی

               برای  زننننده بودنم تو بهترین بهانمییییییییی

 تولد 

  

 

تولد. . . تولد. . . تولد سوریمون مبارک 

 

مبارک. . . مبارک. . .  تولدمون مبارک 

 

از اونجایی که نمایندگان محترم خوابگاهیم(من و طراوت)، خودمونیم بهمون میادد؟؟؟نمیاد نه؟! 

نمی شد یه مجلس شادی کنون بیافرینیم، بدین منظور یه فکر بکر کردیم و اون گرفتن 2 ماه زودتر تولدمون بود، درست دیشب. خیلی خوش گذشت اما جای صحرا خالی بود، اونم تقصیر من و طراوت یا بهتر بگم تقصیر برکه و بلادونا بود. ما اون قد به فکر هماهنگ کردن اونا برای اومدن بودیم که هم اتاقیه خودمونو فراموش کردیم. یادمون رفت با صحرا هماهنگ کنیم و بگیم چه روزایی آفه!!! خلاصه صحرا دیروز شیفت عصر بوده و می خواسته ساعت 9 بلیط بگیره و برگرده خونههه. البته خوش به حالشه چون داره میره خونه. ولی از اینکه پیش ما نبود ما کلییی ناراحت بودیم. اما نمیشد روز جشنو تغییر بدیم. آخه هفته ی بعد شهادت ..، هفته ی بعدش شروع امتحانات، یه روز وسط هفته مشکل چند نفر و .... کلی دلیل دیگه.   

در هر صورت باید بگم صحرا جون جات خیلی خالی بود.  

 

بعدنی نوشتنی: اون بالاییا ماییم! منو بلا و طراوت و برکه. سانسور اسلامی رعایت شده است

hesitate!!!!!!!!!!!!!!!!!!..........come back to home plzzzzzz

بلادونا و برکه ی عزیز تر از جانمان، جاتون فوق العاده خالیه..... برگردین خونمون 

اینجا خیلی خوبه، باور کنید...... 

میگید نه، نگاه کنید: 

همه چی و همه جا انتظار شما رو میکشه..... 

ادامه مطلب ...