خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

Dedicate to...

 

  

 I praise Allah for sending meyou my Love

You found me home and sail with me

And I'm here with you

Now let me let you know

You've opened my heart

For the rest of my life

I'll be with you

I'll stay by your side honest and true

Till the end of my time

I'll be loving you... loving you

For the rest of my life

True days and night

I'll thank Allah for open my eyes

Now and forever

I'll be there for you

I know that deep in my heart

I feel so blessed when I think of you

And I ask Allah to bless all we do

You're my wife and my friend and my strength strength

And I pray we're together eternally

Now I find myself so strong

Everything changed when you came along

Ooooo

And there's a couple my life

I'll be with you

I'll stay your side honest and true

Till the end of my time

I'll be loving you... loving you

For the rest of my life

True days and night

I'll thank Allah for open my eyes

Now and forever..

I'll be there for you

I know that deep in my heart

Now that you're here in front of me

I strongly feel love

And I have no doubt

And I'm singing loud that I'll love you eternally

 

 

وای چه شب خوبییییییییییییی..... دوسش دارم

امروز حدود ساعت 5 داشت نم نم بارون می اومد. خیلی دوس داشتم برم زیر بارون قدم بزنم(هوا کاملا دو نفره بود اما دونفره ی من پیشم نیستو دانشجوی یه جای دیگس. خیلی ازم فاصله داره). به طراوت گفتنم بیا بریم زیر بارون قدم بزنیم، خیلی دوس داشت بیاد اما فردا یه سمینار خفن! داره. منظورم اینه که همه ی اعضای هیئت علمی گروهشون ناظرن. خلاصه من بودمو حس بیرون رفتن شدییییییییییید تا اینکه بلادونا اومد.

بعد از ظهر وقتی بلادونا از مکان زیارتی شهرمون برگشت، پیشنهاد رفتن به جیگرکی(مکانی برای صرف جگر) رو داد. منم ازخدا خواسته سریع حاضر شدم و با هم رفتیم و تعداد سیخهای سفارشمون به صورت بی سابقه زیادتر از همیشه بود. 

هوا فوق العاده س. خنکه و ما رسما لباس پاییزیمونو پوشیدیم. قدم میزدیمو از هوای عالی لذت میبردیم. آخ عجب بوی نم بارونی..

الانم که تو خوابگاهم از پنجره احساسش میکنم. صدای باد و تکون خوردن آروم برگ درختا... خیلی وقت بود این حسو حالو نداشتم. اصلا تو اینجا چنین هوایی ندیده بودم.

تو جیگرکی که بودیم بارون شدید شد و تبدیل به تگرگ شد. ازش عکس گرفتم. خیلی جالب بود. ببینید...

ادامه مطلب ...

چه روز خوبیییییییییی..... دوسش دارم

امروز روز خیلی خوبیه 

صبح با یکی از بچه های سوئیت بغل قرار گداشتیم بریم کله پاچه بخوریم (آخه بچه های سوئیت خودمون دوس ندارن ، نه تنها دوست ندارن بلکه ایش و اوشم میکنن)، صبح زود پا شدم بهش اس ام اس دادم حاضری؟ گفت چند مین دیگه...  

 زدیم بیرون، دیروز که داشتیم از مکان زیارتی شهرمون بر میگشتیم تو راه یه کله پزی دیدیم.. حالا امروز صبح از همون مسیر رفتیم اما پیداش نکردیم... تا اینکه بالاخره ساعت 8.20 پیداش کردیم.  اول یه نگاه انداختیم ببینیم خانومم هست، ب له، یه 6-7 تایی خانومم بود.

اما تا خواستیم بریم داخل مغازه  آقاهه گفت تموم شده... راستشم تو مغازه خیلی شلوغ بود...   

به قول دوستم ضد حال بدی بود. 

اما یه مزیت برای من داشت اینکه تا برگشتم خوابگاه بعد از صرف یه صبحونه ی توپ رفتم سراغ درس و زندگیم... خیلی خوب بود.... بعد از یک سال دانشجوی اینجا بودن امروز اولین صبح جمعس که بخوبی ازش استفاده کردم.

I miss you

رفت...   

      

                                            

  

دوری سخته...

تبدیل تهدید به فرصت!!!

 

                                        

 

                                                           

  

چگونه باید یک خبر ناگوار را اطلاع داد؟

  
 
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟

-پرخوری قربان!

-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.

-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟

-همه اسب های پدرتان مردند قربان!

-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.

-برای چه این قدر کار کردند؟

-برای اینکه آب بیاورند قربان!

-گفتی آب آب برای چه؟

-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!

-کدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟

-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!

-گفتی شمع؟ کدام شمع؟

-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!

-کدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.

-کدام خبر را؟

-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!  
 
            

شهریور 30 روزه!!!

منو جمع نابغه ها تصمیم گرفتیم شبو زود بخوابیم تا صبح زودتر پاشیمو به کارو زندگیمون برسیم. من دیروز وقتی از کلاس اومدم، تونستم از خیر خواب خوش و چندین ساعتی ظهر که از قضا همه ی نابغه ها هم گرفتارشن بگذرم، حالا به چه امیدی؟ به امید اینکه شب زودتر بخوابم. خلاصه اینارو گفتم که برسم به اینجا که من شبو زودتر(12) خوابیدم اما صبو زودتر بیدار نشدم. برکه جونم که دیروز موقع رفتن به دانشکده لطف کرد و بیدارم نمود، امروز خبری از لطفشون نبود

امروز برای ساعت 11 من و برکه و بلادونا یه کارگاه کار با نرم افزار... رو ثبت نام کرده بودیم. صبح که بیدار شدم ساعت گوشیمو نگاه کردم دیدم 9.20 اس و یهو پریدم. راستش تعجب کردم، زنگیدم 119 و خانومه گفت ساعت 8.20 دقیقس. رفتم بلادونا رو بیدار کردمو به ایشون گفتم ساعت 8.30 بیدار شو دیگه. صبحانرو آماده کردم،‌دوباره اومدم تو اتاق بلادونا که این دفعه صدای خوش آهنگ خروسشو در بیارم که دیدم خانوم نشستن. و با تعجب به من میگه که ساعت 9.30 دقیقس. گفتم نه بابا اپراتور 119 گفت 8...!  بلادونا جون گفتن امشب ساعت 12 ساعتا یه ساعت عقب کشیده میشه و این اشتباه کرده. منم به بلادونا اعتماد کردمو پروپوزال نویسیو تعطیل کردمو راهی محل برگزاری کارگاه شدیم. 

 چشمتون روز بد نبینه که ما بجای ساعت ۱۱، 10 رسیدیم.  بله، ساعت 1 ساعت عقب کشیده شده بود!!!!!!!!!!!!!  

تولدت مبارک

                   . جای هیچکس را هیچکس دیگر نمیتواند پر کند !
 

                    . بلادونا جون:

                                               تولدت مبارک 

 

                                      
 

جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و نپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد، پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود، از این بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.