خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

بری.............................بیای

چقدر دوری سخته....  

از جایی که بهش وابسته ای و افرادی که دلتنگشونی 

.   

......................بری 

 

و 

به جایی که برای رسیدن به هدفت پله و افرادی که اگه نبودن، موندنت سختتر بود 

.....................بیای 

دیگه باید پایان ناممو شروع کنم... فعلا در مرحله ی نوشتن پروپوزالم. به یاری او 

  

 

شرط بندی!

دیشب من و صحرا تصمیم گرفتیم بعد عمری با سرویس ساعت 9 که میبره یه جای زیارتی توپ بریم برای بهبود اوضاع معنوی! رفتم از سرپرستی خوابگاه پرسیدم سرویس امشب هستش اصلا؟ بدون هیچ گونه تلاش قابل ذکری فرمودن نه نیستش! خودم زنگ زدم به مسئول نقلیه که ایشون فرمودن مرخصی هستن ولی الا و بلا سرویس هست. ما هم گفتیم لابد راست میگن ایشون و ساعت 8:45 با خیال راحت رفتیم پایین و متوجه شدیم که بچه های خوابگاه با سرویس دیگری مربوط به مهمانان این روزای دانشگاه که ساعت 8:30 میرفته، رفتن و من و صحرا موندیم و حوضمون! خلاصه دپرس همون پایین نشستیم و گفتیم حالا شااااید سرویس 9 هم در کار باشه. تو این هیلی بیلی این خوره افتاده بود به ذهن من که اسم برادر سگارو  و کایکو تو میتی کمون چی بود؟! آره همون خوش تیپه که می گفت این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کمونه احترام بگذارید! و این معما قاطی شده بود با یکی از کاراکتر های ای کیو سان به اسم شینسه! برای رهایی از این مصیبت عضما این مسئله رو با صحرا در میون گذاشتم و حالا اون مصرانه اعتقاد راسخ داشت که الا و بلا اسم اون داداش سگارو و کایکو، شینسه بود! حالا من هر چی تو سر می زدم که نه این اون نبود می گفت نه! شرط بستیم سر چند سیخ جگر در جگرکی معروف خودمون!  

خلاصه سرویس نیومد و ما با دستهایی دراز تر از پاهامون رفتیم فروشگاه خوابگاه و چیپس و پفک و کرانچی و تخمه و شیر و آبمیوه! گرفتیم اومدیم تو اتاق یعنی نیومدن سرویس 5 تومن به  جیب من ضرر زد. بعدش میترا که دیروز امتحان علوم پایه داشتن اومد واسه خداحافظی و واسم یه کادو آورد منم ذوق مرگ و کادوش یه کتاب بود به اسم بادبادک باز از یک نویسنده افغانی به اسم خالد حسینی که خیلی خوشم اومد از کتابش. اولاش یه چی تو مایه های من او رضا امیرخانی هستش به نظرم. اینکه دوتا پسر ارباب و نوکر خیلی با هم دوست هستن و یه جاهایی پسر نوکر برتری داره به پسر ارباب. 

حالا بشنوید از شرط من و صحرا که صحرا باخت و حالا میگه فقط یه سیخ جگر بهم میده و تازه میگه شرط بندی گناهه!!!

پیش به سوی شعر کوتاه خوش مزه۴ (new)

     

سلام دوست نابغه ی خودم!!!! 

بله با شمام! تو که اونجا نشستی؛ و تو ؛ وشما که اون پشتی و تو که الان مثلا تو لاکتی؛ و همینطور تو! آها! تو که رفتی تو فکر! کجایی عـــــــــــموووووو؟؟

...همتون نابغه اید! هممون! 

(به قول بلادونا: positive thinking)

شما دیگه واسه خودت یه پا رادرفورد هستی!(رادرفورد کاشف هسته اتم=شما که کاشف وبلاگ نابغه هایی) 

گفتم اگه بشه مدل این کارو تغییر بدم شاید باصفاتر شه.  

 این دفعه بنده با اجازتون ۵تا کلمه (که شاید فلسفی تره!) میذارم. اونوخ اولین نفر با اینا شعر بگه؛ و همون فرد ۵تا کلمه دیگه بذاره( خودش دیگه کامنت نذاره و با کلمات خودشم شعر نگه)؛ در ادامه نفر دوم با کلمات نفر قبلی شعر بسرایه؛ و خودش هم ۵ تا کلمه دلخواه بذاره؛ منتظر شه تا نفر بعدی بیاد رو کار..... 

بچه ها کلمه هاتون هم میتونه فلسفی؛ هم عاشقانه؛ هم مسخره بازی؛ هم...باشه. اما یه مدلی باشه که خودتون قبلا امتحان کردید و بشه باهاشون شعر گفت دیگه! 

همه اگه پایه ی همکاری باشید؛ دوره ی جالبی میشه. 

هر کسی میتونه ۱۰۰ بارم بیاد و شعر بگه و با استعدادش یکم کلاس بذاره! خیلی هم خووووب. 

 

اینم کلمات استارت بازی: 

پاییز؛ مهر؛ تق تق؛ شر شر؛ خش خش

 

پس منتظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم     

 

 

پ.ن: فعلا تا این پست رو کاره؛ بخش نظردهی رو آزاد کردم. ینی نظرات نیاز به تایید ندارند.

فرداااا...

 

اینم از تابستون... 

تابستون و تعطیلات من یکی فردا تموم میشه و من ... تک و تنها... باید را بیفتم سمت شهر دانشگام 

برا ساعت نه و نیم شب بلیط گرفتم..خیلی دلم گرفته.. 

امروز عصر مامانو ندا کوچولو داشتن می رفتن خونه خواهرم .ندا هی برمی گشت و دستشو برام تکون میداد ..یه لحظه دلم بدجور گرفت

خدایاااااا 

چقد دلم براشون تنگ میشه 

ندا تازه یاد گرفته بهم بگه خاله...آخه چجوری برم خاله؟ 

چطور عزیزمو... تنها بذارمو برم... 

  فردا ۷ صبح میرم با مربیم تمرین کنم 

تمرین رانندگی 

ساعت ۱۰ افسر میاد امتحان بگیره 

خدایا کمکم کن...

دو خنگ استارژر با فریاد حرف میزنن نمی تونم تمرکز کنم واسه عنوان!

دیروز ساعت ۵ از ترمینال راه افتادم با قصد شهر دانشگاهیم. سفر آنچنان خاطره انگیزی نبود شاید چون چشمان من بسته بود به روی اتفاقای ساده ای که انبوهی از حوادث در بطنشون پنهان شده. اینکه میگم چشمام بسته بود رو اغراق نکردم آخه نگاهم به همه چی خیلی سطحی بود٬ از اون نگاههایی که تو فیلما می بینیم آدمای احمق به زندگی دارن! 

راننده اسمش حمیدآقا بود تر و تمییز و اتوکشیده و مث همه راننده های دیگه خیلی از من خوش اومده بود! کلا از تجربیات مسافرتیم فهمیدم فیزیک چهره من راننده پسنده :دی(پ ن پ خلبان پسنده!) 

صبح ساعت ۹ رسیدم خوابگاه و اصلا حال دانشگاه رفتن نبود بنابراین خوابیدم و با سرویس دو رفتم دانشکده تا کوله باری از دروغ تحویل استاد بدم آخه این یه هفته هیشکار انجام نداده بودم مثلا بگم فلاشمو نیاوردم یا... ولی استاد من اینقده باهوشن که نیازی به حرف زدن من ندارن و حتی راستهایی رو که می گم باور ندارن چه برسه به دروغ. 

استاد عزیز یه کار دیگه انداختن پشت قباله پایان نامه م اینکه چند تا سایتوکاین التهابی رو با کیت الایزا انداره بگیرم و من خوشحال شدم البته آخه کاچی به از هیچی گرچه فروغ میگه در مقابل real time که اونا انجام میدن الایزا معتبر نیست و ارزش زیادی نداره اونم تازه اگه جواب بگیری! بله به سلامتی! دوستان دعا کنین در حق آبجیتون این پایان نامه من امیدوارکننده بشه و توپ از آب دربیاد، حالا که دارین دعا می کنین قربون دستتون دعا کنین ما نوابغ وطن پی اچ دی هم قبول بشیم ایشالله! 

الان یه عالمه سرچ دارم در حالیکه تنبلی بر من مستولی شده و حتی نمی دونم اول کدوم کارو به تعویق بندارم مثلا طراحی پوستر رو بندارم برا بعد و یا پروپوزال یا سرچ واسه پیدا کردن کاتالوگ نامبر یه دارو و سفارش اون و یا ثبت نام کلاس زبان و یا شرکت تو کارگاههای همایش بیوشیمی! می فهمین حال منو الان؟ آخه یه آدمی مث من چطوری اینهمه کارو انجام بده؟ 

در ادامه مطلب یه عسک گذاشتم از شمعدونی ممول علیه الرحمه که گل داده، بلکه در هر نقطه ای از ایران هست دلتنگ بشه و پاشه بیاد.

ادامه مطلب ...

گوشی برکه

حوالی غروب بود که منو برکه به کلمون زد که بریم بیرون یه مرکز خرید شیک !!! نزدیکیای مهمونسرا یا همون خوابگاهمون 

شاد و شنگول ویترین فروشگاههاو مغازه ها رو نگاه می کردیم و سریع رد می شدیم تا مبادا فروشنده فک کنه خدایی نکرده ما به قصد خرید اومدیم بیرون (آخه اینجا تا جلو ویترین مغازه ای وای میستی فروشنده از داخل اشاره میکنه که:بیاین تو!بی فرهنگا

داشتیم از قدم زدن لذت می بردیم که یهو برکه ایستاد و گفت:وای صحرا بدبخت شدم..گوشیییم..نیست وجیب کوچیک کیفشو که زیپش باز مونده بودو نشون میداد طفلی برکه..چندتا از فروشنده ها  باشنیدن صدای ما اومدن بیرون از مغازشون!!تا از نزدیک شاهد ماجرا باشن!! 

وسط راهرو وایساده بودیم و برکه کل کیفشو زیرورو می کرد اما واقعا گوشیش نبود 

منم هنگ کرده بودم!نمیدونستم چیکارکنم.برکه دیگه داشت گریه میکرد و من یهو به ذهنم رسید به گوشی برکه بزنگم.فروشنده ها همچنان داشتن مارو نگاه میکردن و تخمه می شکستن!! 

زنگ زدم کسی جواب نداد.چند دقه بعد گوشی برکه بهم زنگ زد!!داد زدم برکه !!گوشی توه!! 

لحظات پر استرسی بود.. 

گوشیو برداشتم.یه دختر بود.گفت شما به من زنگ زدید گفتم آره این گوشی دوستمه میشه بگین شما کجا پیداش کردین؟چواب داد:من!!تو اتوبوس 

گفتم:ولی دوستم اصلا سوار اتوبوس نشده ما تو پاساژ گمش کردیم. 

دختره گفت:بهرحااال من تو اتوبوس پیداش کردم 

من:حالا میخواین پسش بدین یا نه؟ 

دختره:چقد؟ 

من:!!!! چی چقد؟ 

دختره:بابت پس دادن گوشی!چقد؟! 

من:پس گوشیو پیدا نکردین.اگرنه بابتش چیزی نمی خواستین(اعصابم دیگه خورد شده بود) 

دختره:چی؟منظورت چیه؟ 

وگوشیو قطع کرد.دوباره زنگ زدم برنداشت.دیگه نا امید شده بودیم.برکه قبول کرده بود که گوشیشو ازدست داده 

کفت:بی خیال شو صحرا.بیا برگردیم. 

داشتیم برمی گشتیم که بلادونا بهم زنگ زد.گفت:صحرا چه خبر شده من الان از دانشگاه برگشتم گوشی برکه تو خوابگاه جامونده. 

گفتم:می کشمت بلادونا خیلی بدجنسی 

گفت: نه صحرا منو نکش من روحم از ماجر ا خبر نداره همین الان رسیدم خوابگاه دیدم فیروزه داره شیطانی می خنده و خودش برام تعریف کرد که اینکارو کرده...!!!گوشیو قطع کردمو این خبرو به برکه دادم .خیلی خوشحال شد و برام بستنی خرید 

برگشتیم خوابگاه .خواستیم به تلافی این حرکت ناجوانمردانه حمله کنیم سمت فیروزه اما فیروزه با اعتماد به نفس و بی خیالی تموم وقتی ما رو دید گفت:خیلی خنگی صحرا.تقصیر خودته که صدای منو نشناختی به من چه!!

این روزها...

یادش به خیر، قدیم ها بچه که بودیم،
  

هر مژه ای که می افتاد روی گونه آرزویی برآورده می شد.
  

.....امــــا این روزها به بارش شهاب ها هم امیدی نیست….! 

 

پرواز

برای رسیدن باید رفت 

 

 در بن بست هم راه آسمان باز است 

 

 پرواز را بیاموز !  

 

سلامتی علمای عظام صلوات

آره دیگه! منم به جمع علمای عظام پیوستم: مقاله ارسالی به کنگره اکسپت شد و من باید اونو بصورت پوستر ارائه بدم! می دونی سر این کار خیلی زحمت کشیدم خیلی! اینقدر زیگیل استاد شدم که بلاخره یه مقاله بهم دادن و فرمودن بفرست واسه کنگره!! من حتی نمی دونم این کار چی هست و چیکار کردن و اصلا مقاله ش کی و کجا چاپ شده! مهم اینه که من دارم می برمش کنگره تا خودی نشون بدم و بگم ما هم آآآره! داداشم میگه این کار درستی نیست ولی من میگم همه اینکارو می کنن!! گرچه همونطور که مستحضرید این طرحهای کنگره ای و اینجوری که فقط ارائه میشن٬ واسه مصاحبه پی اچ دی هیچ دردی رو دوا نمی کنن و اصله کاری مقاله ست که بنده ندارم.

البته خوبی هایی هم داره کنگره مثلا با چند تا استاد آشنا میشی، کارایی که انجام شده رو می بینی و مهمتر از همه: همدان رو می گردی. می دونی تمام انگیزه من از شرکت در کنگره همین آیتم آخریه

یه ذره تلخ بشه بخندیم!


فردا قراره راه بیفتم برم ولایت غربت. هنوز باورم نشده که باید برم. رفتنی که تا بهمن بازگشتی براش نیست می دونی!