خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

جن!

امروز ساعت ده بنده همچنان در خواب ناز تشریف داشتم که آزی و برکه اومدن به زور کشوندنم بیرون و من در حال خواب دیدن که رفتم نون کره ای از این فانتزیا بگیرم و خوردم و تو خواب روم به دیفال حالت تحول و اینا و با همین حال بیدار شدم و دیگه عاجز بودم از اینکه به این دوستان حالی کنم باباااااا حالم بده ولم کنین برین پی کارتون و به ناچار جلو چششون یه آب زدم به دست و روم و مجدد شیرجه زدم تو تخت تا خود 12! حالا نمی دونم چم شده بود که تا همین یکی دو ساعت پیش ضعف شدید داشتم.چند تا از بچه های اتاقای دیگه هم اینطوری شده بودن امروز بی خود و بی جهت جالبه واقعا؛ در حالیکه من به بی آفت بودن چون بانجون بم شهره آفاقم (آفاق خودم!) هیچی دیگه جن زده شدم رفت:))
آقا این آهنگه دل ما رو برده مخصوصا اون اولش که کوک می کنه!

معرفت


معرفت به سواد و پوزیشن اجتماعی و اینا نیست شعور همشم مادرزادی نیست می دونی که...

نوحه زینب حاج سلیم موذن زاده رو تصادفی امشب پیدا کردم قشنگه.

من باب آش نخورده!

1- ازم خواسته دارم میرم سلف از فروشگاه سلف واسش فلان چیزو بگیرم! قبلنا واسه فروشگاه سلف می پیچوندم ولی ایندفه وجدانی چاره ای نبود گفتم خدا! برم فامیلی و بخرم واسش، آخه فروشگاه سلف؟ ولی هنوز بیرون نرفته مراتب پشیمانی خود را ابراز نموده و تصمیم گرفتم این خفت رو به جون بخرم و تو این باد و سرما و یخ بندون نرم فامیلی. رفتم تو فروشگاه و خدا رو شکر هیچ عنصر ذکوری اعم از دانشجوهام و همگروهی و اساتید و زبل حقوقان نبودن ولی برا رد گم کنی رفتم یه کمپوت گلابی برداشتم و به خانومه که سرشم شلوغ بود گفتم زود یه بمب رادیواکتیو بهم بده تا دشمن بویی نبرده ولی زنه که فک کنم نفوذی بود با سر اشاره کرده اونجا! منم خودمو با شاخ و برگ درختا استتار کردم و سریع مث تکاورای حرفه ای از بالای قفسه ها پریدم یه دونه برداشتم و آوردم اینور ولی یهو این میکروب از کجا پیدا شد ای خدا! خودمون رو زدیم به نشناختن و طوریکه دشمن نفهمه به خانومه گفتم اینو بنداز تو یه نایلون مشکی ولی خانومه متوجه اهمیت قضیه نبود و گفت همونجا بود! می خواستم با کلت هایتک اف 395 بزنم پودرش کنم ولی خونسردیمو حفظ کردم و دروغکی گفتم نه نبود و اونم مسخره خودش نذاشت تو نایلون و بهم داد و در اینجا بودش که تعداد نفرات دشمن زیاد شدن و من در یک حرکت سریع کیف پول و عینک آفتابی رو ول کردم رو پیشخون و پشت به جمعیت به زوووور موفق شدم بمب رو بکنم تو نایلون مشکی! ای خدا!!! این چه خفتی بود آخه؟ خو آدم نمی تونه به میکروب بگه که سلام دوست عزیزم خوبین اساتید گروه میکروب خوبن؟ آهان راستی به نظرتون این مارک خوبه؟ یا مثلا جواب سلام دانشجوش که بهش مث شیخ مراد نگاه می کنه رو بده و همزمان قیمت این چیزا رو بپرسه! میشه؟ نمیشه به خدا! والله مام میریم داروخونه و مث مرد حرفمونو می زنیم ولی اینجا نمیشه نمیشه!
2- من همیشه نگران بودم از خوابگاه های عناصر ذکور در شونصد متری اینجا یه نانوذراتی چیزی توسط باد طبق مکانیسم گرده افشانی از لابلای دیوار مشبک تراس که البته با تلق پوشیده شده به ما برسه و بدبخ بشیم ولی خدا رو شکر مسئولین دلسوز خوابگاه در طی عملی محیر العقول راه هر گونه مکر شیطانی رو بستن و اقدام به کشیدن نایلونی عریض و طویل جلو تراس ها کردن! دستشون درد نکنه دیگه شبا با خیال راحت سرم رو به بالین می ذارم!

انتخاب ات

چی شد که اینطوری شد؟ من خواستم و واسم ارزش بود ولی الان چی؟ ظاهرا همه چی سر جاشه ولی همه عوض شدن مثل اکثر ایده آل ها. منم عوض شدم ارزشام عوض شدن اونی که من واسش سرمایه گذاری کرده بودم همینه پس چرا کافی نیست اگه بشه برگشت خوبه آره خوبه شایدم این یه توهمه واسه خلاص کردن خودم از واقعیت هایی که نمی تونم باهاشون کنار بیام! چرا قبلنا تعداد و تعدد مقصرای همه ی راههای اشتباه رفته با الان رابطه ی عکس داشتن؟ اصلا من جای همه ی اون مقصرا، اگه من بودم چیکار می کردم؟ راهی بهتر یا بدتر؟ راستی چی جابجا شد و کی جابجا کرد و مشکل چیه، مگه سوالای سن بلوغ نبود؟ چقدر فکر نکردن به اینا بهتره وقتی راهی به جز بن بست نیست. چقده خوبه که از سن بلوغم گذشته و دیگه این هذیان های ناامید کننده ی مزخرف راه نفسم رو نمی گیره چقدر خوبه که راهی بهتر از پذیرش خطا و حل سوال وجود داره: توجیح!

خواب سر ظهر آزی!

امروز ظهر بدو بدو رفتم اتاق آزی اینا و شترق درو باز کردم و هواااار آزی ی ی آزی ی که دیدم دختر گنده خوابه! انگار نه انگار تافل داره! بعد یه رب بهم اس داده که چیه؟ لحن مسیجش یه جورایی عصبانی بود بهش اس دادم که بیدارت کردم؟ میگه می خواستم اون موقع بزنمت، داشتم خواب پروفسور نانتاکومار رو می دیدم:)) از اونجایی که ایشون این روزا سخت درگیر اپلای هستن و ایمیل میدن به اساتید و ازشون ایمیل دریافت می کنن دیگه خوابشون هم طفلی تحت الشعاع قرار گرفته. پروفسور نامبرده از دانشگاه تورنتو بهش گفته عزیزم کی بهتر از تو و همچنین یکی از دانشجوهای این دکتر که ایرونیه بهش ایمیل داده که بنده دربست در خدمتم تو این مایه ها! و خواب آزی جون هم بر همین مبنا بوده میگه: اون دانشجوی ایرونی هم تو خوابم بود ولی قیافشو یادم نمیاد، موندم چرا اونجا مانتو مغنعه داشتم پروفسور داشت بهم میگفت فلان دستگاه نیومده هنوز! ای خدااااا! اونجا هم باید منتظر دستگاه بمونم همشم می گفت وات ت ت؟نمی فهمید انگلیش منو!:)))

بچه تو خوابم انگلیسی حرف می زده قدرت خدا!

آشپزی رنگین

امروز تصمیم بر این بودش که بشینم بررسی متون رو بنویسم و فردا ببرم واسه استاد ولی چگونه بگویم که تا لنگ ظهر خواب بودم و بعدشم وقت گذرونی با عشق سالهای نه چندان دور، آشپزخونه و آشپزی! آقا من اصلا آشپزی رو بیشتر از درس و مخش دوست دارم، یه وقت فکر نکنی واسه فرار از درسه ها نه! آدم بوی عطر پیاز داغ و سبزی و اینا میگیره خیلی خوشبوئه! عشقه اصلا! خوب حالا بگم چی درست کردم: ماکارونی، غذای فیکس خوابگاه - یه مدل حلوا برای اولین بار، دستم چلاق شد از بس هم زدم ته نگیره - سوپ ایتالیایی مخصوص جنوب ایتالیا، چون هویجاش له له نشده بود مجبور شدم این اسم رو بذارم روش. آشپزی تو آشپزخونه ی خوابگاه یه جورایی خیلی باحاله. این بچه های ترم یک میان برای اولین بار ماکارونی درست می کنن مثلا آب رو با ماکارونی میذارن رو گاز تا جوش بیاد! یا سیب زمینی می ریزن تو ماهیتابه با روغن داغ، آتیش میگیره! برنج صاف می کنن نصفش میره تو چاه نصفش رو کف آشپزخونه ست! سر پخت یه مدل غذا شصت نفری، ششصد تا کامنت جورواجور از اقصی نقاط ایران میدن و آخرشم دعواشون میشه! دست آخرم گند می زنن به سینک ها و گازها و کف آشپزخونه تا فردا خدمات روح هفت جدشون رو آباد کنن! خلاصه اگه آدم اعصاب مصاب داشته باشه جمعه ها، آشپزخونه ی خوابگاه ما خیلی پرشور و دیدنی میشه:))
پ.ن: عنوان پست اسم یه وبلاگ آشپزیه که من خییییلی دوسش دارم.

نوابغ برتر

آقاجون در یک اقدام انتحاری تو این جشنواره ما همه مون برتر شدیم رفت! اصلن یه وعضی یه حالی! قرار شده شیرینی برنده شدن مون، من و برکه و فم و سید بیوشیمی و دکتر فم اینا پولامونو بذاریم رو هم واسه سید یه کت شلوار بخریم! من ولی یه خبط کردم که خودم موندم تو کف. دو هفته پیش که سخنرانان مشخص شدن، سید بیوشیمی به من گفتش که به برکه بگو که خودشو بکشه کنار چون اون سخنران برتر میشه و من واسه ایجاد ضعف و تردید در جبهه دشمن بهش گفتم تو اول نمیشی و اصلا تو اگه اول بشی من خودم شیرینی میدم و هیچی دیگه امروز به طور مشترک با فم اول شد! احتمالا یه جعبه شکلات از این ولنتاینیای ضایع قلبی قرمز مشکی واسش بخرم و برم تو گروهشون جلو استاد و همکلاسیاش بهش بدم! ینی اینطوری اون ضایع میشه؟ یا بدتر خودم ضایع تر میشم؟!

کنگره بازی

فردا برکه و فم جون واسه این کنگره تحصیلات تکمیلی سخنرانی دارن قرار شده چون گل گرونه واسشون گوجه و تخم مرغ ببریم و چون اونم گرونه به سیب زمینی اکتفا کردیم آخه اگه جایی هم بخوره له و لورده نمیشه و میشه شب باهاش املت مخصوص فم رو درست کرد! قراره وسط سخنرانیشون برای حمایت ازشون تکبیر بگیم و بعدش رو سرشون برف شادی بپاشیم و همین طور سکه ی مبارکباد و نقل پیرزن(شیرازیا جوابگو باشن). من و آزی هم در رقابتی نفس گیر واسه پوستر برتر تلاش می کنیم ولی از اونجایی که پوستر من، امشب تو اتاق آزی ایناست احتمال اینو میدم که بخواد با پدیده ی حذف رقیب دست به کارهای شنیعی بزنه مثلا پوسترمو تا بزنه فردا بیاره یا با ماژیک بیفته به جونش خط خطیش کنه:))) البته پوستر آزی خیلی خوشگله و من میگم برتر میشه. مشهد برف می باره در حد پروردگار نیم متر شده دیگه تا الان!!!! احتمالا تا فرده بشه 163 سانتی متر و آبجیتون زیر برف مدفون بشه خلاصه حلالم کنین:))


  • قسمتی از پوستر من!

مصاحبه دکتری!

اول کار با این خانومه که دم در، پشت میز نشسته بود و ملت رو صدا می کرد که یکی یکی برن تو اتاق دعوام شد. همچین مملکتی داریم ما که یه میز پلاستیکی به آدم قدرت لایزال میده! بعد از 7 سااااااعت دیگه نوبتم شد و سعی کردم خیلی جدی و در عین حال با طمانینه برم داخل اتاق. اعضای هیئت بورد نشسته بودن پشت میز شورا و به قربونی جدیدشون نگاه می کردن. حضور  استاد راهنمای آزی با وجود همه ی حرفا قوت قلب بود. به همه سلام کردم و نشستم اینطوری: سلام حالتون خوبه؟ سلام! سلام! خوبین! سلام!! با هر هشت نفر!!! یه وعضی که تو کف جدیت و طمانینه خودم موندم! سوالاتی که از من پرسیدن رو برای اطلاع سایرین می ذارم شاید به دردتون خورد:

چند سالته؟

ناهار خوردی؟

کی رسیدی تهران؟

نمره زبان و معدلت چند بود؟

کجا خوندی؟

حالا نمی دونم استراتژیشون در یخ شکستن بود یا هر نه بعد از هر جواب من اینا هرهر و کرکر راه مینداختن انگار نه انگار مصاحبه دکتری یه و یه ذره قضیه جدیه!

بعدش دیگه گفتن تو سیم ثانیه از پایان نامه ت بگو و منم به ناشیواترین و نافهم ترین شکل ممکن گفتم و دو استادی که مربوط به فیلد من بودن یه نگاهی به هم انداختن و گفتن ما که نفهمیدیم!! و بعدش یه سوال برای فهم خودشون پرسیدن که من جواب دادم ولی یکی شون که من همیشه خیلی دوسش داشتم گفتش اصلا این استروژن و التهاب و آسیب اکسیداتیو چه ربطی به هم دارن که شما ارتباطشو بررسی کردین؟ و در اینجا قیافه من هاج و واج این مرد رو نگاه می کرد که با سواستفاده از ضعف من در توضیح مطلب کل کار من رو برد زیر سوال. بررسی ارتباط این سه تا نه تنها در حوزه علوم اعصاب که در همه ی فیلدها تو بورسه و درسته که تکنیک های من خیلی محشر کبری نیست ولی با تکنیک های خیلی جدیدتر این ارتباط داره بررسی میشه و واقعا جای سوال نبود. جوابشو دادم ولی بازخورد این سوال و جواب بین استاد محترم و بنده خیلی تاثیر جالبی بر جمع نداشت. کل این کل کل دو دقیقه هم نشد و باز گشتیم به همون جدیت و طمانینه و هرهر و کرکر. یکیشون پرسید تو که کارشناسیتو فلان جا خوندی دکتر فلانی رو می شناسی؟ منم گفتم آره ایشون استاد بنده بودن! و بعدش به ترتیب هر شش نفر باقیمانده پرسیدن می شناسیش؟ یعنی الان ببینیش می شناسیش؟ منم باز مونده بودم خداااا این چه سوالیه آخه؟ این دلقک بازیا چیه اینا دارن در میارن؟ که بعدش کاشف به عمل اومد دکتر فلانی اونجا نشسته بود و من نشناخته بودمش:)))) یعنی سوتی به این میگن. سرمو گذاشتم رو این کتاب گنده ی زبان جلوم رو میز و اینام حال کرده بودن که دانشجوی دکتر فلانی نشناختتش و هار هار می خندیدن گفتم خیلی عذر می خوام دکتر ولی اون زمان موهاتون مشکی بود و بازم اون هفت تا هار هار که آره دکتر موهاشو رنگ می کنه و ... یه خانم دکتر هم که کنارم نشسته بود گفتش پاشو دختر آبرومونو بردی چشات مشکل داره من چند ساله که آقای دکترو می شناسم همین شکلی بوده!! فکر کنم منظورش این بود که پیرچشمی گرفتم نمی دونم!! حالا این وسط من و دکتر فلانی دل و قلوه می دادیم بماند که واقعا اون زمان کارشناسی هر چی فحش ونفرین بود نثارش می کردیم و می خواستیم که سر به تنش نباشه خاک بر سر و شک ندارم که هنوز همون آدمه و عمرا که عوض شده باشه. حالا این وسط استاد آزی میگه نکنه چند سال دیگه می خوای منو هم نشناسی؟ گفتم نه دکتر اتفاقا شما رو شناختم و طبق عادتش پریده وسط حرفمو و نذاشت ادامه بدم و گفتش منم اتفاقی بهت صفر میدم گفتم دکتر هر چه از دوست رسد نیکوست!! گفتن حالا سی وی رو بده ببینیم منم کلییر بوک شصت برگ رو دادم بهشون میگن به ه ه ه چه سی وی سنگینی ولی وقتی درشو باز کردن دیدن خالیه و فقط بیست سی برگش پره خودشون خیط شدن :)) بعدشم گفتن پاشو یه شیرینی بردار و برو و بازم هررررر... خلاصه گرچه نمی دونم چه نمره ای بهم دادن ولی خوب به هر حال باعث خنده و شادی این جمعیت شدم!

دکتر!

امروز صبح پا شدم صبح اول صبح رفتم دفتر فروش بلیط قطار که برم تو لیست کنسلی واسه جمعه صبح، خانومه گفته نیست و نداریم و حالا شماره تو بده بعدش رفتم کمیته تحقیقات واسه سرتیفیکیشن سامر اسکول که آقای نکویی نبودن و هیشکی نبوده و بعدا رفتم شال بخرم شصت تا مغازه رفتم هیشکی یه جنس درست و درمون نداشته... احساسم ولی هنوز خواب بود و حس فحش به زمین و آسمون رو نداشتم که خانوم قطاری زنگید گفت بیاع، دو تا بلیط واسه جمعه! بعدش به یه عالمه کار دیگه م رسیدم خیلی حال داد اصلا یه وعضی. جمعه با همکلاسی طراوت قراره بریم واسه مصاحبه پی اچ دی (خخخخخ) امیدوارم که سوال علمی نپرسن که من جواب تخیلی میدم! رفتم واسه سی وی یه دونه کلییر بوک گرفتم شصت برگ! دیگه قراره تا شنبه صبح هر شصت برگشو پر کنم:))) واقعا خدا این مصاحبه مارو به خیر کنه، دوستان التماس دعای خفن:(