خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

دختری که اونقدر خوشبخت بود که...

 امشب نشستم اون قسمت از کارتون جودی آبوت رو دیدم که شعرش تو ماهنامه مدرسه چاپ شده بود و فرستاده بود واسه بابالنگ دراز ولی اون جوابشو نداده بود و اینم از فرط اندوه سرماخورد و افتاد تو تخت. وقتی نامه ی دوم رو نوشت و از بابالنگ دراز عذر خواهی کرد و بهش گفت بزودی از این مسئولیت راحت خواهد شد٬ واسه امضاش نوشت: دختری که اونقدر خوشبخت بود که هزینه تحصیلی دریافت کند-جودی آبوت؛ واونجا بود که اشکای منم مث جودی جاری شد! به شدت باهاش همدردی کردم دختره ی طفلی خیلی غصه خود ولی عوضش اینقدر لیاقت داشت که خیلی از احساسات قشنگی رو که خیلیا مث جولیا اصلا درک و شعوری ازش نداشتن رو تجربه کنه و خدا رو شکر که آخرش عاقبت به خیر شد! اصلا زندگی همینه! باور کن!

کجایی تین ایجری که یادت به خیر

دیشب یه خواب مزحرف دیدم که با بچه های سامر اسکول(summer school)! رفتیم یه رستوران شیک و نود رقم غذا سفارش دادیم و من همش حرص اینو داشتم که غذاها رو بیارم خوابگاه آخرشم هیچی نخوردم! البته خوابه مال خود خود دیشب نبود چون امروز تا نه خواب بودم. تعبیرشم این بود که امروز بعد عمری چندتاشون رو دیدم و کلی به هم خندیدیم و حرص همدیگه رو در آوردیم آخه یک نمک نشناسایی هستن که بیا و ببین! ولی با این حال نه که هیجده نوزده سال بیشتر ندارن رفتارشون نیاز به تجزیه تحلیل نداره و خیلی پر شر و شور و انرژتیک هستن و واقعا به آدم روحیه میدن. کلا همه ی تین ایجرا این شکلی هستن و دقیقا عین یه آمریکای کشف نشدن؛ وحشی و غنی از پتانسیل های بالفعل نشده.

شرح حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

آهای ایهاالناس بدانید و آگاه باشید که آبجیتون از وقتی رفته خونه و برگشته فقط اللی تللی کرده و نشسته پشت میز و عوض پایان نامه نوشتن دقیقا عینهو ملکه کک طماع تو کارتون سطل سحرآمیز انواع اطعمه و اشربه رو خورده و الان شده ۱۵۰ کیلو! البته آدم وقتی اینهمه صبح تا شب تو خوابگاه وقت خالی داره طبیعتا جلو آینه هم زیاد میره و عکس های خودشیفتگی هم گر و گر از خودش زیاد می گیره و وقتی اینقدرررر داره بهش سخت میگذره خوب این حق مسلم همون آدمه که پیشنهاد بده رفقا این جمعه پاشیم بریم ییلاقات نکنه حال و هواش عوض بشه و اونام سریع استقبال کنن و از صبح کله سحر بره و شب بوق سگ برگرده و فرداشم تا لنگ ظهر بخوابه و استادش بهش زنگ بزنه بهش تیکه بندازه و و حالشو بگیره و اون بازم از رو نره و به کارای شنیعش ادامه بده و الان دلش می خواد خودکشی کنه و سرشو بکوبه تو دیوار :((( البته خدا رو شکر گوش شیطون کر ایندفه از شکست عشقی خبری نیست نمی دونم چرا این یه قلم جا افتاده و هنوز رخ ننمونده!

دیشب یه رزیدنت دندون نود و خورده ای ساله پاشده بیاد هم اتاقیمون شه و ما کلی ازش پذیرایی کردیم و باهاش همدردی کردیم و ازش خواستیم تو همون اتاقش بمونه و نیاد پیش ما که اتاقمون دچار انفجار جمعیت نشه اونم قبول کرده ولی نمی دونم چرا رفته دو به هم زنی کرده و ما و سرپرستی و هم اتاقیهای قبلیش که روی هم رفته ۱۵۰ سال سن دارن رو انداخته به جون هم! به جون خودش آدم نایسی بوداااا ولی نمی دونم چرا اینطوری شد! اصلن این جماعت همینطورین همه که مث ما خوب و باکلاس و چارده ساله نیستن!

بنده اعتصاب کردم چند روز ننوشتم نکنه قیچی دلش بسوزه و برگرده که اونم اصلا پست ما رو نخونده! خدا از سر تقصیراتت بگذره قیچی!

دو لبه ی قیچی

 

 یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه + آخه عادت داره سر شب بخوابه مثلا ده و نیم فوق فووووقش یازده:)) حالا با اینحال دلمون خوش بود فرداش میگی نه پس فرداش میاد پست مارو می خونه و کامنت می ذاره و دل ما رو شاد می کنه. تصور کن همیشه اولین جایی که میری اون باشه و حالا از پریروز که میریم وبلاگش میگه پست نیست و نداریم برو یه وقت دیگه بیا و از این حرفا و اشاره ها! آقا جون حالا ما هر چی بگیم اینکارو با دل ما نکن مگه به گوش طرف میره؟ تو بگو یه دونه ماش احساسات! حالا هر دقه میایم می شینیم اینجا تو آدرس بار می زنیم جی اچ و می بینیم که جز بوی دل سوخته٬ دماغ سوخته و کلا بوی سوختنی خبری نیست که نیست! آخه من بعضی وقتا می رفتم پست های اخیرش رو دوباره می خوندم اصلا پست های شش ماه پیشش رو حتی و کامنت دونی های نیم قرن پیشترش رو حتی تر. آخر دوستان شما را چه شده است؟ اون از فاطی که زد و در وبلاگش رو تخته کرد و بنده همچنان بعضی وقتا بی هوا می زنم باران بهاری و خبری نیست اینم از ایشون که پشت بندش ما رو روسفید نمودن دوستان تعارف نکنین خلاصه راحت باشین هی ی ی ی (فاطی این فرصتت داره تموم میشه ها می دونی؟!) 

من هر چی می خوام نیش و طعنه و کنایه نزنم نمیشه اصلا نمی تونم می دونی! ولی امیدوارم و می دونم و مطمئنم زود زود این دوست دسته گل ما قیچی جون یکی یه دونه بر می گرده و می نویسه و روح و روان ما رو شاد می کنه دیگه با این سوختگی ۱۰۰ درصد دل و دماغ چی می تونم بگم جز هر جور راحتی دوست گلم. تو اگه اینجوری راحت تری ما هم راضیم (البته خیلی وقت نداری گفته باشم و مش قل ذمبه ای اگه آدرس جدیدی چیزی و از این حرفااااا).

نظر سنجی!

هر سال این موقع پژوهشکده٬ جشنواره دانشجویان تحصیلات تکمیلی برگزار کنه به این ترتیب که ما پست گراجوییت ها!!! جمع میشیم یه جا و کار تحقیقی یا پروپوزال یا اصلن تو بگو هایپوتز ارائه میدیم و خودمون کیف می کنیم و دست آخر به نفرای برتر سخنرانی و پوستر جایزه میدن (اصلنم واسه دید زدن و عکس گرفتن و پذیرایی و ناهار نمیریم). امسال پژوهشکده واسه جایزه ها نظر سنجی گذاشته که آقا چی می خواین بهتون بدیم. من نظر سنجی ها رو می خوندم و تمام مدت به این فکر می کردم که این نظرات جز ایده ی چند تا دانشجوی سرخوش و خوشحال و البته بیکار(نه بیکار تر از من) نیست! چند تاشو گذاشتم تو ادامه مطلب٬ مثلا اونکه گفته واسه خانما روسری و چادر بدین و واسه آقایون جوراب دیگه خداست واقعا!

ادامه مطلب ...

خاطرات یک دختر هیجده ساله احساساتی ۲

مجبورم می فهمی مجبورم همش به خودم دلداری بدم که کسی نمی تونه منو وادار به کاری کنه که نمی خوام و من می تونم اوضاع رو کنترل کنم و همینکه یه بهونه بدن دستم آب پاکی رو می ریزم و خلااااااص و... ولی بازم تو دلم آشوبه که نکنه تحت تاثیر حرفای ملت قرار بگیرم و هی رو مخ من راه برن نه دو همگانی برن و دست آخر یه روز چشم باز کنم که این اونی نبود که من می خواستم! و اصلا شایدم اینقدرام که من فکر می کنم اوضاع خفن و قمر در عقرب نیست! خلاصه اینکه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این حال و روزو! 

پ.ن: مراقب آرزوهاتون باشین که لامصبا بعضی وقتا غافلگیر می کنن آدمو! هی ی ی ای اینهمه آرزوی من!

مکن ای صبح طلوع

  

دیروز و امروز بنده به نوه نگهداری گذشت و نشد سیاه بپوشم و برم تو جمع عذادارا البته این چیزا به دل آدمه که دل من به اندازه کافی سیاه هست :(( 

دوستان اگه کسی جایی رفت و نرفت و دلش لرزید منو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.

کوری چو عصاکش کور دگر شود

بهم اعتماد کرده و حرفایی رو که یک ساله تو دلش تلنبار شده رو ریخته رو دایره و دو ساعت تمام درد و دل کرده که می خوام حالشو بگیرم و واسه چی منو نمی فهمه و با احساسات من بازی می کنه و چرا حالا که خیالش راحته من اینقدر دوسش دارم با من اینجوری رفتار می کنه و چرا اینجوری و چرا اونجوری... بنده بعد از همدردی با ایشون٬ نصیحتش فرمودم که اون اصلا مهم نیست تو مهمی و احساسات تو! تکلیف خودتو با خودت روشن کن و عمر عزیزت رو واسه اون تلف نکن و هزار تا خزعبل دیگه که خودم حتی نمی تونم یکیش رو به کار بگیرم!!!!! یعنی کار دنیا تا این حد خنده داره. 

پ.ن: آقا ما از استادمون اجازه گرفتیم اومدیم خونه و قول میدم کل پایان نامه رو این چند روز که خونه م بنویسم

توهم فانتزی

غروبا و سر شبا که مادرم زنگ می زنه و من تو راهروی دانشکده جلو حیاط وسطیه می ایستم و همونطور که گل و گیاهان باغچه کوچیکه رو نگاه تماشا می کنم باهاش صحبت می کنم بعدش تصوری که من از خودم دارم اینه: 

ادامه مطلب ...

مصادیق کوبیدن سر بر دیوار

دیشب پایان نامه های چند تا  از دانشجوهای استاد راهنمام که ماقبل از من بودن رو نگاه می کردم٬ کاراشون خیلی قشنگ بود و نو و با تکنیک های رنگاوارنگ! و این موضوع که پایان نامه ها هر چی به این طرف میومد از مایه تیله شون کم میشد کاملا مشهود بود یعنی به بنده که رسیده یه جورایی آسمون تپیده!!! این از این. 

من یه عادتی که دارم اینه که یه کتاب رو که می خوام بخونم حتی یه خطش رو٬ اول مقدمه ش رو از اول تا آخر می خونم حالا می خواد این کتاب رمان باشه یا کتاب آشپزی باشه و یا گایتون و برن و ابوالعباس. امشب بیوگرافی گانونگ رو خوندم و از این تریبون می خوام ایشون رو تحسین کنم که وقتی سن بنده بودن سیر تحقیقاتشون مشخص شده بود و دوست داشتن یه سندرم کشف کنن که به نام خودشون بزنن و آخرشم زدن! اینم از این. 

خوب واسه امشب بسه دیگه٬ شما اگه مصادیق دیگه ای دارین بگین و اگرم ندارین بازم بگین که مصادیق بعدی من جور بشه :)))