خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

جیک جیک مستونه!


ای کسانیکه شبی نیم کیلو انار دونه می کنین و می خورین٬ فکر زمستونتونم باشین!

پ.ن: من عمرا حالاحالاها انار بخورم

تونستن یا نتونستن٬ مسئله اینه!

تازه بعد از دو ماه کارآموزی تو یه آرایشگاه زنونه به این نتیجه رسیدم: کار هر خر نیست خرمن کوفتن! دور از جون شما البته. تو کارهای عملی اغلب با اعتماد به نفس وارد شدم و می دونستم که می تونم ولی این یه قلم منو شرمنده خودم کرد. اصلا چطوری ملت ابرو ور می دارن تابه تا نمیشه؟ یا ۴ تا رنگ رو به نسبت مشخص قاطی می کنن و دقیق میشه همون رنگ مویی که می خواستن؟ یا یه کله شینیون می کنن که آدم کف بر میشه؟ یا تو یه روز ۱۵ مدل آرایش چهره متناسب با استایل طرف انجام میدن و ... من همه اینا رو انجام دادم ولی خوب بعدش تصمیم گرفتم این کار رو بسپرم به اهل فن که استعدادشو دارن! می دونی!


پ.ن۱: این دوماه مال تابستون قبل از ارشد بود.

پ.ن۲: شایدم من به خودم زیادی مطمئن بودم که نمی تونم٬ آخه صاب آرایشگاه بهم پیشنهاد شراکت داد قدرت خدا!

پ.ن۳: انگیزه نوشتن این پست حسادت بود آخه مینا و حمیده دارن میرن آرایشگاه :( ایشالله که موفق باشن.

گلنار

اونروز سر سفره این ترانه قشنگ رو گوش می کردیم. ترانه ای که منو یاد حادثه عشق یکی از رفقا میندازه. اون قسمت که خواننده داشت گلنار رو نفرین می کرد که الهی از گردون نصیب نبینه من گفتم عاشق واقعی هیچ وقت معشوقش رو نفرین نمی کنه و راضی میشه به خوشبختی اون و دوست داره که بهترین ها نصیب عشقش بشه ولی برکه و فروغ مخالف من بودن و می گفتن نه اون حق داره و عاشق٬ خودخواه است و لاغیر. بعد از یکی دو دقیقه بحث دو تاشون همزمان به من گفتن که آره تو عاشق نشدی وگرنه اینو نمی گفتی که همون لحظه شهرام ملک زاده خوند: نشدی عاشق/ نشدی عاشق/ زکجا دانی/ چه کشد هر شب/ دل من گلنااااار!!! این دو تا هم انگار جایزه نوبل رو بردن از خوشحالی سر سفره بالا پایین می پریدن که آره! شاهد از غیب رسید!

تنهایی!

 

شما خواب بودین٬ مجبور شدم خودم همه خرمالوها رو تنهایی بخورم 

زندگی بهتر از این نمیشه :(

 

 

پارسال٬ همین موقع ها بود که سر قضیه نقل مکان اجباری از بهارستان به اینجا و دروغهایی که بنده چپ و راست به اداره خوابگاهها می گفتم تا بهارستان بمونم٬ به این نتیجه رسیدم پاییز این شهر دروغ پروره. امسال دوباره یه دروغ عظیم گفتیم جمیعا بازم سر خوابگاه و حالا می خوام از این تریبون تئوری پارسالی رو ارتقا بدم و بگم پاییز این شهر خودخواه پروره! شایدم خل پرور! 

 

دلم برا خونه تنگ شده٬ دوست دارم برم

همدانِ خوب

  

هفته پیش از ۱۸ تا ۲۲ مهر همدان بودم و جای دوستان خالی٬ خعلی خوش گذشت خعلی! این عکس رو به نیت وبلاگمون گرفتم و یه یادگاری از باباطاهر. 

جاهایی که ما رفتیم: آرامگاه بوعلی٬‌باباطاهر٬ گنجنامه٬ هگمتانه٬ غار علیصدر و شهر لالجین٬ میدان امام که یه معماری قشنگ داره و بازارهای ۶ تا خیابونش مخصوصا اکباتان. همراهان من: فروغ٬ آزاده و پسرش و دوستش٬ مطهره و فاطمه بودن. گاهی ۶ نفری سوار یک تاکسی می شدیم و تو نمی دونی چی می کشیدیم تا مقصد:)! تو این سفر اگه اوقات فراغتی پیش می اومد٬‌کنگره هم می رفتیم و تو سمپوزیوم ها شرکت می کردیم و با پوسترهامون هم عکس می گرفتیم!

ارتباط با سایر موجودات!

 

بعد از جدایی ۳ ماهه از حیوانات آزمایشگاهی٬ چند روزه که دور جدید کار با حیوان شروع شده. اون اولا اصلا نمی تونستم باهاشون کنار بیام ولی کم کم باهاشون ارتباط برقرار کردم و حتی دوستشون داشتم آخه گاهی که ملت رو اعصاب معصاب آدمن٬ حیوان خیلی موجود خوبیه٬ واسه اینکه هر حرفی بهش بزنی٬ خوشحال باشی٬ ناراحت باشی٬ بخندی٬ گریه کنی و... هیچ عکس العملی نشون نمیده که تو بهت بربخوره و تازه با حرف نزدنش خیلی هم باهات همدردی می کنه. این میشه که تو دیگه واست مهم نیست کنار آومدن با آدمای دور و بر و دلت به همینا خوشه. ولی دوستی با حیوان یه خطر جدی واسه من داره٬ اینکه ارتباطات با اطرافیانم رو محدود میکنه و همدردی با آدمایی که هستن و می بینم برام بی اهمیت میشه. به نظر شما ارتباط با حیوان خوبه یا بد؟!

امروز...

 

امروز صبح تدریس داشتم در محضر استاد راهنمای برکه اینا و مستمعین همان همکلاسی های چپرچلاق خودم بودن از ۳۲ تا اسلاید فقط ۴ تاشو گفتم و بقیه شو با استاد گل گفتیم و گل شنفتیم! ایشون در مورد بهتر شدن روش تدریس بنده نظراتی رو دادن که بسیار عالی بود ولی متاسفانه من از این گوشم شنفتم و از اون یه گوش خارج کردم. 

امروز عصر جنازه مو به بدبختی رسوندم به تخت و بیهوش شدم از خستگی که یهو با صدای خفن پایین اومدن شیشه چسبیدم به سقف! داشت روح از تنم جدا می شد از ترس که دیگه خودش برگشت سر جاش. میگی چه خبر بود؟ هیچی! پشت خوابگاه که یه فضای خالی بود تبدیل شده به انباری بیمارستان و از تخت و کمد مریض گرفته تا فرغون و سماور کهنه و آهن اسقاطی رو دارن یواااااش یواااااش منتقل می کنن اینجا!!! 

ات د ایونینگ! صحرا گفت بریم یه ذره خرید کنم و من و برکه با صحرا رفتیم که اون یه ذره خرید کنه ولی وقتی از فروشگاه اومدیم بیرون خاک بود که بر سر می افشاندیم که چطوری اینهمه بساط رو برسونیم خوابگاه. حالا فروشگاه با خوابگاه چقده فاصله ش؟ فوقش ۶۰۰ متر ولی مگه میشد این ۶۰۰ کیلو بار و پیاده کشوند خوابگاه؟ نقلیه همون نزدیک فروشگاه بود و خوابگاه ما هم که یکی از ایستگاههای سرویس و ما به خاطر همین دو قدم راه رفتیم با اعتماد بنفس نشستیم تو ایستگاه نقلیه که با سرویس بیایم و البته اونجا چند تا پسر دور از جون شما بی ادب بهمون خندیدن نمی دونم چرا! وقتی اومدم سوار سرویس شم با نایلونم کوفتم رو زانوی یه پسره که جلو نشسته بود و گفتم وای ببخشید٬ پشت بندش برکه با نایلونش شترق کوفت تو زانوی همون پسره و نگو یارو همکلاس ممول بود! ممول ما رو ببخش که آبرو واست نذاشتیم هیچی دیگه به جماعت سرویس نشاط بخشیدیم و تو ایستگاه خودمون پیاده شدیم٬ باشد که در کف بمانند که این خز و خیل ها از کجا پیدا شدن و چرا همین اول راه پیاده شدن؟!

صبحانه

   

بالاخره* انتظار به سر اومد و مائده اداره تغذیه بر ما قحطی زدگان خوابگاه نشین نازل شد. اینقده ذوق زده شدیم وقتی احساس کردیم دیگه امنیت داریم: امنیت شکمی. گرچه بابت این اقلام نفری ۱۵۰۰ تومن ازمون گرفتن ولی شور و شعف الان بر ما حکمفرماست و من بر خودم تکلیف دیدم که تشکر کنم از همه ی نابغه های این مرز و بوم از اینکه هستن تا صبحونه بخورن و انرژی بگیرن. بله تا انرژی بگیرن واسه اینکه در طول روز خوب استراحت کنن تا شب خواب راحتی داشته باشن! ما کم الکی نیستیم اینو همه می دونن. و اینجا همراه با همدردی با کودکان قحطی زده سومالی با ارشدای ورودی جدید هم سمپاتی می کنم آخه بهشون خوابگاه ندادن تا بعدش بهشون صبحونه بدن.  

*دوستان املای صحیح بلاخره؛ بالاخره هست. من اینو کلاس دوم دبستان فهمیدم وقتی مجله رشد رو می خوندم. داستان یه آهو بود که طبق معمول همه درام ها و تراژدی های کودکی نسل ما دنبال مامانش می گشت و بالاخره مامانشو پیدا کرد. من همش اونو می خوندم بالا٬ خره و نمی فهمیدم خره کدوم بالاست و چه ربطی به قصه داره

آخه تا کی؟

دو سال پیش که پشت کنکوری بودم و همچون زلیخا در هجر رویت دوباره یوسف که همانا دانشگاه بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و کتابها رو می جویدم بعضی وقتا به این فکر می کردم که ملت چطوری می تونن از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتشو درس بخونن و خسته نشن؟! برای همین خودمو ملامت می کردم که ای دختره ی فلان فلان شده! تو واسه چی نرفتی اون ۴ سال حداقل یه ترم شو با چند تا خرخون هم اتاق شی که راز این روش درس خوندن رو بفهمی؟ هییییی بماند که الان با دو تا استعداد درخشان با توانایی هنگفت و شگرف در درس خواندن هم اتاقم که اونا هم نتونستن تاثیری رو من بذارن. حالا اینا رو گفتم که برسم به اینجا: چطوری یه ریسرچر می تونه از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتشو تحقیق و سرچ کنه ولی خسته نشه؟! ایهاالناس! من دلم می خواد برم دنیا رو بگردم خوش باشم از زندگی لذت ببرم. آخه تا کی؟  

.

گرچه زندگی بدون درس و کتاب و مدرسه هم برام هییییچ لذتی برام نداره.