خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

خوابگاه نشین های نابغه

ما ۵ دانشجوی خوشحال هستیم؛ یهو و در شرایط ... امتحان؛ وبلاگ نویسیمون استارت خورد.حالام قراره توش از هرچی دوست داریم بنویسیم.

تشکر ویژه

 

سلام و عرض ادب دارم خدمت تمام دوستان گل و همچنین تشکر می کنم از رفقای اگور پگوری چه نوابغ و چه عزیزان وبلاگی به خاطر اقدام قشنگتون برای تبریک تولدم. من برای تک تکتون عمری سرشار از موفقیت و سربلندی و سلامت آرزو می کنم و امیدوارم که سالهای سال با هم دوست باشیم و همینطور مهربون و صمیمی بمونیم با خودمون و تمام مردم خوب دنیای قشنگمون.

شرط بندی!

دیشب من و صحرا تصمیم گرفتیم بعد عمری با سرویس ساعت 9 که میبره یه جای زیارتی توپ بریم برای بهبود اوضاع معنوی! رفتم از سرپرستی خوابگاه پرسیدم سرویس امشب هستش اصلا؟ بدون هیچ گونه تلاش قابل ذکری فرمودن نه نیستش! خودم زنگ زدم به مسئول نقلیه که ایشون فرمودن مرخصی هستن ولی الا و بلا سرویس هست. ما هم گفتیم لابد راست میگن ایشون و ساعت 8:45 با خیال راحت رفتیم پایین و متوجه شدیم که بچه های خوابگاه با سرویس دیگری مربوط به مهمانان این روزای دانشگاه که ساعت 8:30 میرفته، رفتن و من و صحرا موندیم و حوضمون! خلاصه دپرس همون پایین نشستیم و گفتیم حالا شااااید سرویس 9 هم در کار باشه. تو این هیلی بیلی این خوره افتاده بود به ذهن من که اسم برادر سگارو  و کایکو تو میتی کمون چی بود؟! آره همون خوش تیپه که می گفت این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کمونه احترام بگذارید! و این معما قاطی شده بود با یکی از کاراکتر های ای کیو سان به اسم شینسه! برای رهایی از این مصیبت عضما این مسئله رو با صحرا در میون گذاشتم و حالا اون مصرانه اعتقاد راسخ داشت که الا و بلا اسم اون داداش سگارو و کایکو، شینسه بود! حالا من هر چی تو سر می زدم که نه این اون نبود می گفت نه! شرط بستیم سر چند سیخ جگر در جگرکی معروف خودمون!  

خلاصه سرویس نیومد و ما با دستهایی دراز تر از پاهامون رفتیم فروشگاه خوابگاه و چیپس و پفک و کرانچی و تخمه و شیر و آبمیوه! گرفتیم اومدیم تو اتاق یعنی نیومدن سرویس 5 تومن به  جیب من ضرر زد. بعدش میترا که دیروز امتحان علوم پایه داشتن اومد واسه خداحافظی و واسم یه کادو آورد منم ذوق مرگ و کادوش یه کتاب بود به اسم بادبادک باز از یک نویسنده افغانی به اسم خالد حسینی که خیلی خوشم اومد از کتابش. اولاش یه چی تو مایه های من او رضا امیرخانی هستش به نظرم. اینکه دوتا پسر ارباب و نوکر خیلی با هم دوست هستن و یه جاهایی پسر نوکر برتری داره به پسر ارباب. 

حالا بشنوید از شرط من و صحرا که صحرا باخت و حالا میگه فقط یه سیخ جگر بهم میده و تازه میگه شرط بندی گناهه!!!

دو خنگ استارژر با فریاد حرف میزنن نمی تونم تمرکز کنم واسه عنوان!

دیروز ساعت ۵ از ترمینال راه افتادم با قصد شهر دانشگاهیم. سفر آنچنان خاطره انگیزی نبود شاید چون چشمان من بسته بود به روی اتفاقای ساده ای که انبوهی از حوادث در بطنشون پنهان شده. اینکه میگم چشمام بسته بود رو اغراق نکردم آخه نگاهم به همه چی خیلی سطحی بود٬ از اون نگاههایی که تو فیلما می بینیم آدمای احمق به زندگی دارن! 

راننده اسمش حمیدآقا بود تر و تمییز و اتوکشیده و مث همه راننده های دیگه خیلی از من خوش اومده بود! کلا از تجربیات مسافرتیم فهمیدم فیزیک چهره من راننده پسنده :دی(پ ن پ خلبان پسنده!) 

صبح ساعت ۹ رسیدم خوابگاه و اصلا حال دانشگاه رفتن نبود بنابراین خوابیدم و با سرویس دو رفتم دانشکده تا کوله باری از دروغ تحویل استاد بدم آخه این یه هفته هیشکار انجام نداده بودم مثلا بگم فلاشمو نیاوردم یا... ولی استاد من اینقده باهوشن که نیازی به حرف زدن من ندارن و حتی راستهایی رو که می گم باور ندارن چه برسه به دروغ. 

استاد عزیز یه کار دیگه انداختن پشت قباله پایان نامه م اینکه چند تا سایتوکاین التهابی رو با کیت الایزا انداره بگیرم و من خوشحال شدم البته آخه کاچی به از هیچی گرچه فروغ میگه در مقابل real time که اونا انجام میدن الایزا معتبر نیست و ارزش زیادی نداره اونم تازه اگه جواب بگیری! بله به سلامتی! دوستان دعا کنین در حق آبجیتون این پایان نامه من امیدوارکننده بشه و توپ از آب دربیاد، حالا که دارین دعا می کنین قربون دستتون دعا کنین ما نوابغ وطن پی اچ دی هم قبول بشیم ایشالله! 

الان یه عالمه سرچ دارم در حالیکه تنبلی بر من مستولی شده و حتی نمی دونم اول کدوم کارو به تعویق بندارم مثلا طراحی پوستر رو بندارم برا بعد و یا پروپوزال یا سرچ واسه پیدا کردن کاتالوگ نامبر یه دارو و سفارش اون و یا ثبت نام کلاس زبان و یا شرکت تو کارگاههای همایش بیوشیمی! می فهمین حال منو الان؟ آخه یه آدمی مث من چطوری اینهمه کارو انجام بده؟ 

در ادامه مطلب یه عسک گذاشتم از شمعدونی ممول علیه الرحمه که گل داده، بلکه در هر نقطه ای از ایران هست دلتنگ بشه و پاشه بیاد.

ادامه مطلب ...

سلامتی علمای عظام صلوات

آره دیگه! منم به جمع علمای عظام پیوستم: مقاله ارسالی به کنگره اکسپت شد و من باید اونو بصورت پوستر ارائه بدم! می دونی سر این کار خیلی زحمت کشیدم خیلی! اینقدر زیگیل استاد شدم که بلاخره یه مقاله بهم دادن و فرمودن بفرست واسه کنگره!! من حتی نمی دونم این کار چی هست و چیکار کردن و اصلا مقاله ش کی و کجا چاپ شده! مهم اینه که من دارم می برمش کنگره تا خودی نشون بدم و بگم ما هم آآآره! داداشم میگه این کار درستی نیست ولی من میگم همه اینکارو می کنن!! گرچه همونطور که مستحضرید این طرحهای کنگره ای و اینجوری که فقط ارائه میشن٬ واسه مصاحبه پی اچ دی هیچ دردی رو دوا نمی کنن و اصله کاری مقاله ست که بنده ندارم.

البته خوبی هایی هم داره کنگره مثلا با چند تا استاد آشنا میشی، کارایی که انجام شده رو می بینی و مهمتر از همه: همدان رو می گردی. می دونی تمام انگیزه من از شرکت در کنگره همین آیتم آخریه

یه ذره تلخ بشه بخندیم!


فردا قراره راه بیفتم برم ولایت غربت. هنوز باورم نشده که باید برم. رفتنی که تا بهمن بازگشتی براش نیست می دونی!

ته مونده های یک خودسانسوری!

  

آخه تو بگو آدم باید چی بگه به این استاد؟ نه آخه اگه بیراه می گم بگو بیراه می گم. اصلا مگه آدم می تونه در مورد اساتید بیراه نگه٬ با راه بگه؟ راه راه بگه؟! قضیه اینه که با یکی از بچه ها بعد عمری تصمیم گرفتیم که با همدیگه بریم خونه اونوخ همینکه استاد معزز ایشون فهمیدن فرمودن نه خانم! شما باید بمونی اینجا کاراتو انجام بدی. بله اگه ترس از آتیش جهنم نبود! می گفتم که همین استاد که الان گیر داده که بمون 2 ساااااااال آزگار به این خانم نفرمودن خرت به چند! بله زمانی که باید دانشجوشونو ساپرت می کردن هر روز اشکشو در می آوردن و از یه دانشجوی با نشاط و پرامید یه روانپریش ساختن! هیییییی، من دیگه هیچی نمیگم قضاوت با... I don't know! 

این دوستمون الان به قول طراوت غر داره! اون عکسه هم من نیستما همون بچه ها ست!

شب قدرِ ما!

 

دیشب با فروغ گفتیم با سرویس بریم مراسم شب احیای با حال این شهر. منتها این مسئولان فرهنگی دسته گل ما رو حساب اینکه خود مجتمع خوابگاهها مسجد و مراسم داره گفتن ساعت برگشتن سرویس از اون مراسم باحاله ی شهر باشه 11! مرحبا واقعا به این ذکاوتشون اخه ساعت 11 که تازه مراسم شروع میشه عزیز من! اونوخ فدای روی ماهتون اصلا شاید ما نخوایم بیام مسجد خودمون. حالا انصافا مراسم مسجد خودمون هم با حضور خانواده های اساتید و کارمندای دانشگاه خیلی خوشگل و پرشوره. بگذریم تو مراسم بودیم که دیدیم ساعت داره میشه 11 و تازه آیه 55 جوشن کبیر بود. ما هم با اکراه بلند شدیم که به سرویس برسیم وقتی رسیدیم دم در دیدیم بعععععله! اینقدر جمعیت زیاده که ملت موندن پشت در و بازم اصرار دارن بیان تو! واسه همین هرگونه حرکت به سمت خارج مصادف بود با له شدن من و فروغ زیر دست و پا! حالا ساعت 11 شب باشه دانشجوی خوابگاه با سیستم های امنیتی انسانی پیشرفته باشی و سرویستم داره میره و خوابگاهتم کلا دور از مرکز شهر و ...شما باشی چیکار می کنی؟ آفرین! ما هم دقیقا همون کارو کردیم: از خدا خواسته رفتیم نشستیم ادامه مراسم! 

 دعای جوشن کبیر که تموم شد مداح دسته گل بعد از سینه زنی گفت همون طور که ایستادین می خوام یه یا حیدر بگین که صداتون تا نجف بره! من ولی نشسته بودم و گفتم باز این مداح جوگیر شد و الان که ملت هوار نزدن حالش گرفته میشه دیگه از این شیرینکاریا نمی کنه و با همه این افکار رو با پوزخند به جمعیت از ذهن گذروندم ولی... جمعیت همچین کوبنده گفتن یا حیدر که به عمرم ندیده بودم، بعد از تکرار سوم همه جا سکوت محض بود. صدای جمعیت پیچید و یواش یواش کم شد که انگار یک مه غلیظ داره به آرومی میشینه رو زمین و محو میشه، خیلی قشنگ بود خیلی. من محو این اتفاق چند ثانیه ای شده بودم که یه دفه یه آقای بغل دست فروغ که هنوز تو جو بود با تمام قواش چهارمین یا حیدر رو به تنهایی گفت یعنی دیگه مگه می شد منو نگه داشت؟ شونه هام از شدت خنده می لرزید اینقد من و فروغ خندیدیم! 

همه چی خوب بود تا اینکه صدای قار و قور شکمامون در اومد و اونجا به این نتیجه رسیدیم که احیا یعنی همین! فروغ گفت من چقده هوس دونات کردم و ناگهان یک نایلون گنده پر از دونات که بغلی هامون داشتن به هم تعارف می کردن جلو چشمون ظاهر شد فروغ گفت خدا کاش ازت یه چیز دیگه خواسته بودم و همینطور در حال کشف و شهود بود که دیدیم اونا بین خودشون تقسیمش کردن و ما هم همینطوری با لب و لوچه آویزون نگاشون کردیم. بعدش یه هو بوی خورشت قیمه اومد که واسه سحر مهمانان اونجا داشت پخته می شد بعدش همون خانواده بغلی به بچه شون شامی کباب دادن و اونم جلو ما مانور می داد و ما هم به همدیگه نگاه می کردیم. هرچی تلاش کردم توجه بچه هه رو جلب کنم بیاد طرف ما نشد! تو همین هیلی بیلی به فروغ که حالا قیافه ش دل آدم رو به رحم میاورد گفتم بذار یه چیزی بهت نشون بدم که دلت بسوزه حسابی! گفتم اون آقاهه رو ببین که به دیوار تکیه داده کنار خانمش نشسته، داره با نمکدون به خیار نمک می زنه و نوش جان می کنه! فروغ دیگه طاقت از کف بداد و گفت خدا به اون علاوه بر خیار حتی نمک دون هم دادی؟!

ساعت که 12:30 شد گفتیم دیگه بریم که اگه بخوایم منتظر پایان مراسم بمونیم عمرا تاکسی گیرمون بیاد. به هر بدبختی از لابلای جمعیت اومدیم بیرون و بعد نیم ساعت یه تاکسی گیرمون اومد که ما رو با 6 تومن بیاره خوابگاه. رادیوی اون پیکان قراضه روشن بود و مراسم قرآن سر گرفتنش شروع شده بود. من و فروغ یک قرآن بیشتر نداشتیم و مشترک گذاشتیم رو سرمون. اون لحظه با خودم گفتم خدایا چقدر سرت شلوغه که باید به دعای دو نفر تو تاکسی هم گوش بدی و نمی دونم خدا اینجوریشم دیده بود یا نه! ولی تو اون هوای خنک نیمه شب سوار بر لگنی گه برای ما حکم بال فرشته ها رو داشت چقدر صفا کردم از اون فضای ملکوتی که شهر رو گرفته بود. به نظرم همه چی خیلی قشنگ بود تو اون نیم ساعت تا برسیم.هییییییی! 

وقتی رسیدیم جلوی مجتمع راننده تاکسی گفتن که همینجا پیاده شین با سرویستون برین من نمیام داخل مجتمع که مث شهره! آخه نصفه شبی سرویس کجا بود مجتمع مث شهر کجا بود؟! هیچی دیگه پیاده شدیم و منتظر بودیم که نگهبانا بیان حالمون رو بگیرن ولی تازه با کمال احترام مانع دم در رو واسمون زدن کنار!!!! خیلی تعجب نکردیم انگار هر با معرفتی حواسش به حرمت شب قدر بود. 

خلاصه! اینکه دیشب خیلی خوب بود خیلی.

استفاده بهینه از خوابگاه تابستانی!

 

 

یک: بالاخره بعد از مدتها به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشوندم و رفتم با برکه و فروغ چند تا کتاب رمان خریدم: صد سال تنهایی٬ جانستان کابلستان٬ جین ایر٬ غرور و تعصب. حالا علاوه بر خواب و وبگردی و تماشای فیلم سینمایی یه کار دیگه هم دارم که انجام بدم! می دونی!

دو: بی خیال پروپوزال! والله! دیروز رفتم اتاق استاد راهنمای عزیزم و ایشونم طبق معمول از پیشنهاداتم استقبال گرم کردن٬ مثلا میگم دکتر بیا کارای بافت شناسی هم انجام بدیم می فرماین نه نمیشه طول میکشه میگم خوب بدیم یکی دیگه انجام بده میگه نه نمیشه به موقع تحویل نمیدن دقیق نیست! بعدشم بهم فهموندن پاشو برو سرچتو بکن جوووووجه! منم الان دو ساعته نشستم وبگردی که سرچ خودش خجالت بکشه :پی 

سه: بعد عمری با برکه رفتیم نماز جماعت صبح، اینقدر ضایع بازی درآوردیم که همه شناختن مارو. اول  که حاج آقا اومدن با دیدن جمعیت کثیر نماز گذارا ذوق زده شدن و گفتن ایشالله همیشه صفوف نمازتون باشکوه باشه! من و برکه فکر کردیم ما رو میگه و به دور و بریامون می گفتیم مارو میگه ها ولی بعدش یکی از بچه ها گفتش که انگار پریشب فقط دو نفر اومده بودن از اون نظر گفتن حاج آقا! بعدش که نماز تموم شد حاج آقا فرمودن خب حالا دعای ماه رمضون رو بخونیم؟! برکه خانم فکر کرده حاج آقا از ایشون اجازه خواستن، بلند میگه بله بخونیم! همه برگشتن با تعجب نیگاش کردن ولی اون از رو نرفت و دستاشو برده بالا و چشاشم بسته و دعا می خونه! من دیگه به زور خودمو کنترل کردم. روز بعد که رفتیم نماز، همه یه جوری نگاهمون می کردن! 

چهار: ملت میرن مسافرت گلدوناشونو می سپرن به همسایه ها ما میریم مسافرت رت و موشهامونو می سپریم به همسایه ها! الان دو تا از بچه ها رفتن و من یه 15 تا باکس موش دارم که باید 3 روز در هفته بهشون سر بزنم!!!

افطاری و سحری در خوابگاه!

 

 

۱- این عکس سفره افطار چند شب پیشه که خواستم یادگاری باشه از شبهای افطار تو خوابگاه. نون و پنیر و پسته ش از همه خوشمزه تره باور کن. من و فروغ روزه مون رو با این سفره باز کردیم. شب بعدش برکه اومد و حالا اگه یکیمون نباشه جاش خالیه! مث دیشب که فروغ رفته بود خونه دوستش و می گفت سحری بهش حال نداده آخه ما نبودیم واسش دلقک بازی در بیاریم اون بخنده و از اینور برکه دلش واسه فروغ تنگ شده بود قدرت خدا! 

۲- چند شب پیشا من و فروغ داشتیم سحر راجع به کودکان سومالی حرف می زدیم و همچین غرق احساسات خودمون شده بودیم که یه دفه از چهار سوی خوابگاه صدای اذون بلند شد و موذن های دسته گل بهمون شبیخون زدن! من بلند شده بودم دور اتاق راه می رفتم نمی دونستم لقمه سرگردون رو چیکارش کنم!! کلا محاله سر سفره افطار و سحر به یادشون نیفتیم. خیلی رعایت می کنیم که اسراف نکنیم. واسشون دعا می کنیم. خانواده هم بهشون کمک کنن ما آخه دانشجوی نابغه ی فقیریم!     

۳- عید میلاد کریم اهل بیت مبارک.

پی نوشت: دو تا عسک یادگاری می ذارم تو ادامه مطلب اگه دوس داشتین ببینین.

ادامه مطلب ...

فارمای خوب!

 

بلاخره این امتحان پر از خاطره ی فلان فلان شده رو دادیم رف! باورم نمیشه که به خوبی و خوشی تموم شده میدونی! به قول ریحانه مهم این آرامشه بعد امتحانه که می چسبه. یعنی اصلا فکر نمی کردم اینطوری تموم بشه. صبح من و برکه با استرس فراوان در حالیکه همه چی آرومه رو گوش می دادیم جهت تفکر مثبت و اینا از خوابگاه زدیم بیرون و هر ۶ تا مون به همراه یه سال بالایی که طفلک پارسالم افتاده بود مث یه قوم شکست خورده جمع شدیم تو راهرو گروه فارما. قبلا گفته بودم امتحان شفاهی بود گرچه کلا دوتاشون سوال پرسیدن و اون ۵ استاد دیگه احتمالا به نفع ما کشیده بودن کنار! اول رفتم تو اتاق دکتر مدیر گروه فارما اینا. منشی شون میگه دل رو بزن به دریا برووووو! رفتم دکتر میگن چیکار کردی خوندی یانه؟ گفتم والله تو ماه رمضونی من چی بگم آخه؟ هر سوالی رو که پرسید من یه باک بنزین سوزوندم تا جواب دادم. جالب اینه دکتر یه سوال پرسید من غلط جواب دادم بعدش هر چی نخ می داد٬ طناب می داد که بابا نه این نیست من نمی گرفتم و الا و بلا که همونکه من میگم درسته! آخرشم گفتم دکتر من هول کردم ببقشید به من خوب نمره بدین میگه حالا بقیه سوالا هم ملاک هستن! یعنی بیشین بینیم بابا! بعد رفتم تو اتاق دکتر همشهری برکه اینا. اولین سوالو پرسیده منم مث بلبل جواب دادم خودم دهنم وا موند میگه به به ! تو که خوب خوندی واسه چی افتادی؟ منم یه هو جو گیر شدم گفتم نه! اونم خونده بودم! من برگه مو ندیدم ببینم آخه چرا اون شد نمره م! تو دلش گفت خفه بابا! و سوال بعدی رو که پرسید کرک و پرم ریخت همچین! حالمو گرفت ولی در کل خوب جواب دادم. بهش گفتم دکتر این نمره ی ما رو خوب بدینا! میگه برو بیرون! گفتم پاس کنین مارو ایندفه ها! میگه برو بیرون! منم وقتی اینهمه ذوق و شوقشو دیدم گفتم ۲۰ بدین بهمون! ایندفه اومد با تیپا پرتم کنه که خودم پریدم بیرون 

حالا من از الان بهتون گفته باشم که برکه با دکتر همشهریشون لابی کردن و از اون بخش تاپ شد! الان برکه میاد میگه من خودم خونده بودم وایسا یعنی خدا بده شانس. من اون ترم یه دکتر همشهری خودم داشتم که بهم داد ۱۵.۷۵ در حالیکه بالاترین نمره ۲۰ بود! خدایا! تو این دنیاکه به ما همشهری ندادی حداقل سر پل صراط و اون دنیا تلافی کن!  

حالا من وقتی منتظر بودم که نوبتم بشه تنها تو سالن بودم که دکتر ((داشته باشیم)) اومدن ورفتن تو اتاقشون و من گفتم واااااای من می دونستم این میفته به من! برا همین یه دفه سربه زیر شدم و شروع کردم مثلا جزوه خوندن که ندیدمشون! اخه کلا من ۲ جلسه از درس این استادو خونده بودم که یک کلمه شم یادم نبود. هیچی وقتی از اتاقش اومد بیرون دیگه مجبور شدم بلند شم سلام کنم و اونم همچین گرم تحویلم گرفت خیلی دوس داره منو و گفت بفرمایید در خدمت باشیم و اینا(فقط گفتن بفرمایین!) منم خرکیف گفتم مرسی حالا نشستم و سریع سرمو انداختم رو جزوه! خیلی از این تریپ خل وضع خودم خوشم اومد! قشنگترش این بود که دکتر موسوی عزیز با اون صدای خوشگلش(سمایلی غش و ضعف!) ازم پرسید امتحان دادی؟ گفتم بـــــــــــــــــــــــــله! گفت خوب بود؟ منم بلند گفتم نه هنوز ندادم(آخه هنوز دکتر همشهری برکه سوال نپرسیده بود) دکترم  سریع رفت گم و گور شد تا بیشتر از این سر همصحبتی با من آبروشو از دست نداده و با خودش گفت اینا رو جون به جونشون بکنی همون چپرچلاقای دهاتی ان

خلاصه اینکه همه چی آرومه من چقدر خوشحالم! ایشالله نصیب شما فقط دعا کنین پاس شم