-
همدانِ خوب
سهشنبه 26 مهرماه سال 1390 21:34
هفته پیش از ۱۸ تا ۲۲ مهر همدان بودم و جای دوستان خالی٬ خعلی خوش گذشت خعلی! این عکس رو به نیت وبلاگمون گرفتم و یه یادگاری از باباطاهر. جاهایی که ما رفتیم: آرامگاه بوعلی٬باباطاهر٬ گنجنامه٬ هگمتانه٬ غار علیصدر و شهر لالجین٬ میدان امام که یه معماری قشنگ داره و بازارهای ۶ تا خیابونش مخصوصا اکباتان. همراهان من: فروغ٬ آزاده...
-
پاییز
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 21:32
آ سمانی تیره و تار وباران همچنان لبریز است از ترانه های تکراری وانگار خورشید گم شده است بین ابرهای پاییز وبیقراری پرنده ها در انتظار ذره ای خورشید دیگر در آسمان شب این شهر غریب ستاره نیست ماه روزهاست که مهتاب را از یاد برده است در دل مردم بی تفاوت شهر یاد طلوع مرده است اما پرنده ها بهانه ی خورشید را میگیرند وخیلی زود...
-
...
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 16:59
پروردگارا مرا آن ده که خودم بیشتر حال می کنم..! . عواقبشم با خودم.. . آمین
-
ارتباط با سایر موجودات!
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1390 00:54
بعد از جدایی ۳ ماهه از حیوانات آزمایشگاهی٬ چند روزه که دور جدید کار با حیوان شروع شده. اون اولا اصلا نمی تونستم باهاشون کنار بیام ولی کم کم باهاشون ارتباط برقرار کردم و حتی دوستشون داشتم آخه گاهی که ملت رو اعصاب معصاب آدمن٬ حیوان خیلی موجود خوبیه٬ واسه اینکه هر حرفی بهش بزنی٬ خوشحال باشی٬ ناراحت باشی٬ بخندی٬ گریه کنی...
-
I miss you
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 22:12
رفت ... دوری سخته...
-
امروز...
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 23:45
امروز صبح تدریس داشتم در محضر استاد راهنمای برکه اینا و مستمعین همان همکلاسی های چپرچلاق خودم بودن از ۳۲ تا اسلاید فقط ۴ تاشو گفتم و بقیه شو با استاد گل گفتیم و گل شنفتیم! ایشون در مورد بهتر شدن روش تدریس بنده نظراتی رو دادن که بسیار عالی بود ولی متاسفانه من از این گوشم شنفتم و از اون یه گوش خارج کردم. امروز عصر جنازه...
-
جا مطالعه ای !
جمعه 8 مهرماه سال 1390 22:18
سلام. یه چند روزیه که هممون استرس گرفتیم! درسای ترم سه پیچیده تر و کارا بیشتر شده. تو این موقعیت هممون یه جا واسه خودمون ردیف کردیم تو سوئیت واسه مطالعه؛ واسه بلادونا و ممول که اون مکان اصن به نامشون شده! اما منو صحرا و برکه جامون متغیره. البته جای صحرا تو این عکسم یه جورایی به نام برکه هس (الان نیست و جاش خالی! همچین...
-
انگلیسی صحبت کردن ما...
جمعه 8 مهرماه سال 1390 00:00
چند دقیقه پیش یهو جو انگلیسی بلغور کردن ببخشید صحبت کردن؛ تو اتاق برقرار شد! ممول جان که در کمال ناباوری پروپزال رو کامل نوشتن و خیالت راحتی دارن؛ داشتن با بلادونا جان گل می گفتنو گل میشنفتن و این در حالی بود که بنده هم تو هال پای لپ تاب بودم و صحرا هم پای کتابا و لپ تاب در گیر بود. خلاصه صحرا جیغ زد که ساکت باشین...
-
صبحانه
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 21:22
بالاخره* انتظار به سر اومد و مائده اداره تغذیه بر ما قحطی زدگان خوابگاه نشین نازل شد. اینقده ذوق زده شدیم وقتی احساس کردیم دیگه امنیت داریم: امنیت شکمی. گرچه بابت این اقلام نفری ۱۵۰۰ تومن ازمون گرفتن ولی شور و شعف الان بر ما حکمفرماست و من بر خودم تکلیف دیدم که تشکر کنم از همه ی نابغه های این مرز و بوم از اینکه هستن...
-
چندش های خوابگاه نابغه ها!
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 00:31
سلام چندش های سوئیت رو معرفی میکنیم! این دو موجود بامزه و چندش؛ کلی تو خوابگاه غوغا کردن. اوقدر به خاطر وجودشون خندیدیم که نگو... یه خروس و یه جامدادی اما بلادونا دوسشون داره؛ برکه هم داره باهاشون تمرین برقراری ارتباط میکنه؛برای منو ممول چندش ترن(البته برای برکه جامدادی حکم مارمولکو داره؛خیلی بدش میاد)؛ صحرا هم میخاد...
-
تبدیل تهدید به فرصت!!!
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1390 00:12
-
چگونه باید یک خبر ناگوار را اطلاع داد؟
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 11:58
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند: مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: -جرج از خانه چه خبر؟ -خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد. -سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟ -پرخوری قربان!...
-
شهر من...بوی باران می دهد
شنبه 2 مهرماه سال 1390 16:41
حدود یه هفته س که خونم هیچ جا شهر خود آدم نمی شه صبح یکشنبه هفته پیش...همین که رسیدم به اول استانمون بوی باروون و نم اومد..عاشق هوای اینجام سه شنبه بود که رفتم شهر دوران کارشناسیم... دانشگاه اولم یه دانشگاه سرسبز و کوچولو...اونجا همه ی خاطرات دوران ترم بوقی برام زنده شده بود.. تو راهروهای دانشگاهم قدم زدمو به یاد بچه...
-
سوسک چندش
شنبه 2 مهرماه سال 1390 11:46
امروز ساعت ۵ صب وقتی بعد از اینکه یک ساعت موبایلم خودشو کشت بیدار شدم و با چشمای بسته به سمت دسشویی رفتم ناگهان برق از کلم پرید و حسابی چشمام باز شد آخه یه سوسک چندش دم در بود منی که اینقدر از سوسک بدم میاد دیدم هیچ راه چاره ای نیست جز کشتن سوسک آخه سوسک کشمون (ممول جان) خواب بود. پامو آوردم بالا که محکم بکوبم روش...
-
شهریور 30 روزه!!!
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1390 20:43
منو جمع نابغه ها تصمیم گرفتیم شبو زود بخوابیم تا صبح زودتر پاشیمو به کارو زندگیمون برسیم. من دیروز وقتی از کلاس اومدم، تونستم از خیر خواب خوش و چندین ساعتی ظهر که از قضا همه ی نابغه ها هم گرفتارشن بگذرم، حالا به چه امیدی؟ به امید اینکه شب زودتر بخوابم. خلاصه اینارو گفتم که برسم به اینجا که من شبو زودتر(12) خوابیدم اما...
-
دنیای جالب
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1390 19:50
سلام بلاخره دانشگاه شروع شد. ما حتی سه جلسه هم کلاس درست و حسابی تشکیل دادیم دنیای مجازی خیلی صمیمیه، مدت زیادی نیست که واردش شدم، دوسش دارم،میشه توش راحت بود، هرچند که مجازیه! اما سعی کردم وابستگی نداشته باشم آدرس وبلاگ نابغه هارو فقط چندتا از دوستان و سه تا از دخترای فامیل میدونن. چون این شخصیتم با شخصیت واقعیم خیلی...
-
داداشی
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 20:28
برادر عزیزتر از جانم امروز که به دنیا اومدی برای من روز خیلی باارزشیه به خاطر به دنیا اومدنت هزاران بار از خدا ممنونم همه گلهای عالم تقدیم به تو
-
آخه تا کی؟
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 20:25
دو سال پیش که پشت کنکوری بودم و همچون زلیخا در هجر رویت دوباره یوسف که همانا دانشگاه بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و کتابها رو می جویدم بعضی وقتا به این فکر می کردم که ملت چطوری می تونن از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتشو درس بخونن و خسته نشن؟! برای همین خودمو ملامت می کردم که ای دختره ی فلان فلان شده! تو واسه چی نرفتی اون ۴ سال...
-
تشکر ویژه
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 20:02
سلام و عرض ادب دارم خدمت تمام دوستان گل و همچنین تشکر می کنم از رفقای اگور پگوری چه نوابغ و چه عزیزان وبلاگی به خاطر اقدام قشنگتون برای تبریک تولدم. من برای تک تکتون عمری سرشار از موفقیت و سربلندی و سلامت آرزو می کنم و امیدوارم که سالهای سال با هم دوست باشیم و همینطور مهربون و صمیمی بمونیم با خودمون و تمام مردم خوب...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 14:00
. جای هیچکس را هیچکس دیگر نمیتواند پر کند ! . بلادونا جون: تولدت مبارک
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 09:12
بلادونا جونم تولدت مبارک بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
-
سر کاریه استاد! و یه خبر خوش :)
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 01:22
سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام امروز رفتم دانشگاه سک سک کردم و اومدم! مث این گفتم که سفر که بودم استاد گف الا و بلا باید برگردی که کلاس داریم؛ حالا امروز رفتم یونی؛ میبینم جلسه معرفی به استاد مدعو داریم! کلاس بی کلاس تا چهارشنبه!!! تازه برگشته با لبخند بهم میگه: از مسافرت برگشتی؟! خب خوبه!!!! منم که صبح...
-
جعبه کفش
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 13:57
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها...
-
سفر
جمعه 25 شهریورماه سال 1390 11:10
سلامی چو بوی خوش جنگلی! طراوت تروتازه؛ با طراوت ساحل و دریا؛ وارد میشود جاتون خالی دوستان. آبو هوای شمال حرف نداشت. همش ابری بود! گاهی هم میبارید اونم چه باریدنی! خیلی پر یود! این ساحل دریایی که بودیم: خیلی قشنگ بود اینم ساحل آستارا از ویوو سوییت؛ کله صبح: و آخرین و دلچسب ترین عکس( برای خودم) دریاچه ای بود که رفتیم...
-
بری.............................بیای
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 19:10
چقدر دوری سخته.... از جایی که بهش وابسته ای و افرادی که دلتنگشونی . ...................... بری و به جایی که برای رسیدن به هدفت پله و افرادی که اگه نبودن، موندنت سختتر بود . . ..................... بیای : : : دیگه باید پایان ناممو شروع کنم... فعلا در مرحله ی نوشتن پروپوزالم. به یاری او
-
شرط بندی!
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 14:45
دیشب من و صحرا تصمیم گرفتیم بعد عمری با سرویس ساعت 9 که میبره یه جای زیارتی توپ بریم برای بهبود اوضاع معنوی! رفتم از سرپرستی خوابگاه پرسیدم سرویس امشب هستش اصلا؟ بدون هیچ گونه تلاش قابل ذکری فرمودن نه نیستش! خودم زنگ زدم به مسئول نقلیه که ایشون فرمودن مرخصی هستن ولی الا و بلا سرویس هست. ما هم گفتیم لابد راست میگن...
-
پیش به سوی شعر کوتاه خوش مزه۴ (new)
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 16:07
سلام دوست نابغه ی خودم!!!! بله با شمام! تو که اونجا نشستی؛ و تو ؛ وشما که اون پشتی و تو که الان مثلا تو لاکتی؛ و همینطور تو! آها! تو که رفتی تو فکر! کجایی عـــــــــــموووووو؟؟ ...همتون نابغه اید! هممون! (به قول بلادونا: positive thinking) شما دیگه واسه خودت یه پا رادرفورد هستی!(رادرفورد کاشف هسته اتم=شما که کاشف...
-
فرداااا...
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 22:44
اینم از تابستون... تابستون و تعطیلات من یکی فردا تموم میشه و من ... تک و تنها... باید را بیفتم سمت شهر دانشگام برا ساعت نه و نیم شب بلیط گرفتم..خیلی دلم گرفته.. امروز عصر مامانو ندا کوچولو داشتن می رفتن خونه خواهرم .ندا هی برمی گشت و دستشو برام تکون میداد ..یه لحظه دلم بدجور گرفت خدایاااااا چقد دلم براشون تنگ میشه ندا...
-
دو خنگ استارژر با فریاد حرف میزنن نمی تونم تمرکز کنم واسه عنوان!
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 21:32
دیروز ساعت ۵ از ترمینال راه افتادم با قصد شهر دانشگاهیم. سفر آنچنان خاطره انگیزی نبود شاید چون چشمان من بسته بود به روی اتفاقای ساده ای که انبوهی از حوادث در بطنشون پنهان شده. اینکه میگم چشمام بسته بود رو اغراق نکردم آخه نگاهم به همه چی خیلی سطحی بود٬ از اون نگاههایی که تو فیلما می بینیم آدمای احمق به زندگی دارن!...
-
گوشی برکه
شنبه 12 شهریورماه سال 1390 14:29
حوالی غروب بود که منو برکه به کلمون زد که بریم بیرون یه مرکز خرید شیک !!! نزدیکیای مهمونسرا یا همون خوابگاهمون شاد و شنگول ویترین فروشگاههاو مغازه ها رو نگاه می کردیم و سریع رد می شدیم تا مبادا فروشنده فک کنه خدایی نکرده ما به قصد خرید اومدیم بیرون (آخه اینجا تا جلو ویترین مغازه ای وای میستی فروشنده از داخل اشاره...